loading...
دبستان سلمان فارسی سجزی
aliranjbar بازدید : 34 دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

 

ولادت

 

در روز سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت (1) دومين فرزند برومند حضرت على وفاطمه , كه درود خدا بر ايشان باد, در خانه وحى و ولايت چشم به جهان گشود. چون خبر ولادتش به پيامبر گرامى اسلام (ص ) رسيد, به خانه حضرت على (ع ) و فاطمه (س ) آمد و اسما (2) را فرمود تا كودك را بياورد.اسما او را در پارچه اى سپيد پيچيد و خدمت رسول اكرم (ص ) برد, آن گرامى به گوش راست او اذان و به گوش چپ او اقامه گفت.(3)
به روزهاى اول يا هفتمين روز ولادت با سعادتش , امين وحى الهى , جبرئيل  فرود آمد و گفت : سلام خداوند بر تو باد اى رسول خدا, اين نوزاد را به نام پسر كوچك هارون (شبير) (4) كه به عربى (حسين ) خوانده مي شود نام بگذار.(5)چون على براى تو به سان هارون براى موسى بن عمران است , جز آن كه تو خاتم پيغمبران هستى .و به اين ترتيب نام پرعظمت حسين از جانب پروردگار, براى دومين فرزند فاطمه (س ) انتخاب شد.
به روز هفتم ولادتش , فاطمه زهرا كه سلام خداوند بر او باد, گوسفندى را براى فرزندش به عنوان عقيقه (6) كشت , و سر آن حضرت را تراشيد و هم وزن موى سر او نقره صدقه داد. (7)

حسين (ع ) و پيامبر (ص )

از ولادت حسين بن على (ع ) كه در سال چهارم هجرت بود تا رحلت رسول الله (ص ) كه شش سال و چند ماه بعد اتفاق افتاد, مردم از اظهار محبت و لطفى كه پيامبر راستين اسلام (ص ) درباره حسين (ع ) ابراز ميداشت , به بزرگوارى و مقام شامخ پيشواى سوم آگاه شدند.
سلمان فارسى مي گويد: ديدم كه رسول خدا (ص ) حسين (ع ) را بر زانوى خويش نهاده او را مي بوسيد و مي فرمود: تو بزرگوار و پسر بزرگوار و پدر بزرگوارانى , تو امام و پسر امام و پدر امامان هستى , تو حجت خدا و پسر حجت خدا و پدر حجتهاى خدايى كه نُه نفرند و خاتم ايشان ,قائم ايشان (امام زمان عج ) مي باشد. (8)
انس بن مالك روايت مي كند: وقتى از پيامبر پرسيدند كدام يك از اهل بيت خود را بيشتر دوست مي دارى , فرمود: حسن و حسين را, (9) بارها رسول گرامى حسن (ع ) و حسين (ع ) را به سينه مي فشرد وآنان را مي بوييد و مي بوسيد. (10)
ابوهريره كه از مزدوران معاويه و از دشمنان خاندان امامت است , در عين حال اعتراف مي كند كه : رسول اكرم را ديدم كه حسن و حسين را بر شانه هاى خويش نشانده بود و به سوى مامي آمد, وقتى به ما رسيد فرمود هر كس اين دو فرزندم را دوست بدارد مرا دوست داشته , و هر كه با آنان دشمنى ورزد با من دشمنى نموده است.(11)عاليترين, صميميترين و گوياترين رابطه معنوى و ملكوتى بين پيامبر و حسين را ميتوان در اين جمله رسول گرامى اسلام(ص )خواند كه فرمود:حسين از من و من ازحسينم (12)

حسين (ع ) با پدر

شش سال از عمرش با پيامبر بزرگوار سپرى شد, و آن گاه كه رسول خدا (ص ) چشم از جهان فروبست و به لقاى پروردگار شتافت , مدت سى سال با پدر زيست . پدرى كه جز به انصاف حكم نكرد , و جز به طهارت و بندگى نگذرانيد , جز خدا نديد و جز خدا نخواست و جز خدا نيافت . پدرى كه در زمان حكومتش لحظه اى او را آرام نگذاشتند ,همچنان كه به هنگام غصب خلافتش جز به آزارش برنخاستند...
در تمام اين مدت , با دل و جان از اوامر پدر اطاعت مي كرد, و در چند سالى كه حضرت على (ع ) متصدى خلافت ظاهرى شد, حضرت حسين (ع ) در راه پيشبرد اهداف اسلامى , مانند يك سرباز فداكار، همچون برادر بزرگوارش مي كوشيد, و در جنگهاى جمل , صفين و نهروان شركت داشت.(13)
به اين ترتيب , از پدرش اميرالمؤمنين(ع ) و دين خدا حمايت كرد و حتى گاهى در حضور جمعيت به غاصبين خلافت اعتراض مي كرد. در زمان حكومت عمر, امام حسين (ع ) وارد مسجد شد, خليفه دوم را بر منبر رسول الله (ص ) مشاهده كرد كه سخن ميگفت. بی درنگ از منبر بالا رفت و فرياد زد: از منبرپدرم فرود آى .... (14)

امام حسين (ع ) با برادر

پس از شهادت حضرت على (ع ), به فرموده رسول خدا (ص ) و وصيت اميرالمؤمنين (ع ) امامت و رهبرى شيعيان به حسن بن على (ع ), فرزند بزرگ اميرالمؤمنين (ع ), منتقل گشت و بر همه مردم واجب و لازم آمد كه به فرامين پيشوايشان امام حسن (ع ) گوش فرادارند. امام حسين (ع ) كه دست پرورد وحى محمدى و ولايت علوى بود, همراه و همكار و همفكر برادرش بود. چنان كه وقتى بنا بر مصالح اسلام و جامعه مسلمانان و به دستور خداوند بزرگ , امام حسن (ع ) مجبور شد كه با معاويه صلح كند و آن همه ناراحتي ها را تحمل نمايد, امام حسين (ع ) شريك رنج هاى برادر بود و چون ميدانست كه اين صلح به صلاح اسلام و مسلمين است , هرگز اعتراض به برادر نداشت .
حتى يك روز كه معاويه , در حضور امام حسن (ع ) وامام حسين (ع ) دهان آلوده اش را به بدگويى نسبت به امام حسن (ع ) و پدر بزرگوارشان اميرمؤمنان (ع ) گشود, امام حسين (ع ) به دفاع برخاست تا سخن در گلوى معاويه بشكند و سزاى ناهنجاريش را به كنارش بگذارد, ولى امام حسن (ع ) او را به سكوت و خاموشى فراخواند, امام حسين (ع ) پذيرا شد و به جايش بازگشت , آن گاه امام حسن (ع ) خود به پاسخ معاويه برآمد, و با بيانى رسا و كوبنده خاموشش ساخت . (15)

امام حسين (ع ) در زمان معاويه

چون امام حسن (سلام خدا و فرشتگان خدا بر او باد) از دنيا رحلت فرمود, به گفته رسول خدا (ص ) و اميرالمؤمنين (ع ) و وصيت حسن بن على (ع ) امامت و رهبرى شيعيان به امام حسين (ع ) منتقل شد و از طرف خدا مأمور رهبرى جامعه گرديد. امام حسين (ع ) مي ديد كه معاويه با اتكا به قدرت اسلام , بر اريكه حكومت اسلام به ناحق تكيه زده , سخت مشغول تخريب اساس جامعه اسلامى و قوانين خداوند است و از اين حكومت پوشالى مخرب به سختى رنج مي برد, ولى نمي توانست دستى فراز آورد وقدرتى فراهم كند تا او را از جايگاه حكومت اسلامى پايين بكشد, چنانچه برادرش امام حسن (ع ) نيز وضعى مشابه او داشت.
امام حسين (ع ) مي دانست اگر تصميمش را آشكار سازد و به سازندگى قدرت بپردازد, پيش از هر جنبش و حركت مفيدى به قتلش مي رسانند, ناچار دندان بر جگر نهاد و صبررا پيشه ساخت كه اگر بر مي خاست , پيش از اقدام به دسيسه كشته مي شد, از اين كشته شدن هيچ نتيجه اى گرفته نمي شد. بنابراين تا معاويه زنده بود, چون برادر زيست و علم مخالفت هاى بزرگ نيفراخت , جز آن كه گاهى محيط و حركات و اعمال معاويه را به باد انتقاد مي گرفت و مردم رابه آينده نزديك اميدوار مي ساخت كه اقدام مؤثرى خواهد نمود.
در تمام طول مدتى كه معاويه از مردم براى ولايتعهدى يزيد, بيعت مي گرفت , حسين به شدت با اومخالفت كرد, و هرگز تن به بيعت يزيد نداد و وليعهدى او را نپذيرفت و حتى گاهى سخنانى تند به معاويه گفت و يا نامه اى كوبنده براى او نوشت .(16) معاويه هم در بيعت گرفتن براى يزيد, به او اصرارى نكرد و امام (ع ) همچنين بود و ماند تا معاويه درگذشت ...

 

aliranjbar بازدید : 24 دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

امام نهم شيعيان حضرت جواد (ع ) در سال 195هجری در مدينه ولادت يافت . نام نامي اش محمد معروف به جواد و تقی است . القاب ديگری مانند : رضی و متقی نيز داشته ، ولی تقی از همه معروفتر مي باشد . مادر گرامي اش سبيکه يا خيزران است که اين دو نام در تاريخ زندگی آن حضرت ثبت است . امام محمد تقی (ع ) هنگام وفات پدر 8 ساله بود . پس از شهادت جانگداز حضرت رضا عليه السلام در اواخر ماه صفر سال 203ه مقام امامت به فرزند ارجمندش حضرت جوادالأئمه (ع ) انتقال يافت . مأمون خليفه عباسی که همچون ساير خلفای  بنی عباس از پيشرفت معنوی و نفوذ باطنی امامان معصوم و گسترش فضايل آنها در بين مردم هراس داشت ، سعی  کرد ابن الرضا را تحت مراقبت خاص خويش قرار دهد . " از اينجا بود که مأمون نخستين کاری که کرد ، دختر خويش ام الفضل را به ازدواج حضرت امام جواد (ع ) درآورد ، تا مراقبی  دايمی و از درون خانه ، بر امام گمارده باشد . رنجهای دايمی که امام جواد (ع ) از ناحيه اين مأمور خانگی  برده است ، در تاريخ معروف است " . از روشهايی که مأمون در مورد حضرت رضا (ع ) به کار مي بست ، تشکيل مجالس بحث و مناظره بود . مأمون و بعد معتصم عباسی مي خواستند از اين راه - به گمان باطل خود - امام (ع ) را در تنگنا قرار دهند . در مورد فرزندش حضرت جواد (ع ) نيز چنين روشی را به کار بستند . به خصوص که در آغاز امامت هنوز سنی از عمر امام جواد (ع ) نگذشته بود . مأمون نمي دانست که مقام ولايت و امامت که موهبتی است الهی ، بستگی به کمی  و زيادی سالهای عمر ندارد . باری ، حضرت جواد (ع ) با عمر کوتاه خود که همچون نوگل بهاران زودگذر بود ، و در دوره ای که فرقه های مختلف اسلامی و غير اسلامی  در ميدان رشد و نمو يافته بودند و دانشمندان بزرگی در اين دوران ، زندگی مي کردند و علوم و فنون ساير ملتها پيشرفت نموده و کتابهای زيادی به زبان عربی ترجمه و در دسترس قرار گرفته بود ، با کمی سن وارد بحثهای علمی گرديد و با سرمايه خدايی امامت که از سرچشمه ولايت مطلقه و الهام ربانی مايه گرفته بود ، احکام اسلامی را مانند پدران و اجداد بزرگوارش گسترش داد و به تعليم و ارشاد پرداخت و به مسائل بسياری  پاسخ گفت . برای نمونه ، يکی از مناظره های  ( = احتجاجات ) حضرت امام محمد تقی (ع ) را در زير نقل مي کنيم : " عياشی در تفسير خود از ذرقان که همنشين و دوست احمد بن ابی دؤاد بود ، نقل مي کند که ذرقان گفت : روزی دوستش ( ابن ابی دؤاد ) از دربار معتصم عباسی  برگشت و بسيار گرفته و پريشان حال به نظر رسيد . گفتم : چه شده است که امروز اين چنين ناراحتی ؟ گفت : در حضور خليفه و ابوجعفر فرزند علی بن موسی الرضا جريانی پيش آمد که مايه شرمساری و خواری ما گرديد . گفتم : چگونه ؟ گفت : سارقی را به حضور خليفه آورده بودند که سرقتش آشکار و دزد اقرار به دزدی کرده بود . خليفه طريقه اجرای حد و قصاص را پرسيد . عده ای از فقها حاضر بودند ، خليفه دستور داد بقيه فقيهان را نيز حاضر کردند ، و محمد بن علی الرضا را هم خواست . خليفه از ما پرسيد : حد اسلامی چگونه بايد جاری شود ؟ من گفتم : از مچ دست بايد قطع گردد . خليفه گفت : به چه دليل ؟ گفتم : به دليل آنکه دست شامل انگشتان و کف دست تا مچ دست است ، و در قرآن کريم در آيه تيمم آمده است : فامسحوا بوجوهکم و ايديکم . بسياری از فقيهان حاضر در جلسه گفته مرا تصديق کردند . يک دسته از علماء گفتند : بايد دست را از مرفق بريد . خليفه پرسيد : به چه دليل ؟ گفتند : به دليل آيه وضو که در قرآن کريم آمده است : ... و ايديکم الی  المرافق . و اين آيه نشان مي دهد که دست دزد را بايد از مرفق بريد . دسته ديگر گفتند : دست را از شانه بايد بريد چون دست شامل تمام اين اجزاء مي شود . و چون بحث و اختلاف پيش آمد ، خليفه روی  به حضرت ابوجعفر محمد بن علی  کرد و گفت : يا اباجعفر ، شما در اين مسأله چه مي گوييد ؟ آن حضرت فرمود : علمای شما در اين باره سخن گفتند . من را از بيان مطلب معذور بدار . خليفه گفت : به خدا سوگند که شما هم بايد نظر خود را بيان کنيد . حضرت جواد فرمود : اکنون که من را سوگند مي دهی  پاسخ آن را مي گويم . اين مطالبی که علمای اهل سنت درباره حد دزدی بيان کردند خطاست . حد صحيح اسلامی  آن است که بايد انگشتان دست را غير از انگشت ابهام قطع کرد . خليفه پرسيد : چرا ؟ امام (ع ) فرمود : زيرا رسول الله (ص ) فرموده است سجود بايد بر هفت عضو از بدن انجام شود : پيشانی ، دو کف دست ، دو سر زانو ، دو انگشت ابهام پا ، و اگر دست را از شانه يا مرفق يا مچ قطع کنند برای سجده حق تعالی محلی  باقی نمي ماند ، و در قرآن کريم آمده است " و ان المساجد لله ... " سجده گاه ها از آن خداست ، پس کسی نبايد آنها را ببرد . معتصم از اين حکم الهی و منطقی بسيار مسرور شد ، و آن را تصديق کرد و امر نمود انگشتان دزد را برابر حکم حضرت جواد (ع ) قطع کردند . ذرقان مي گويد : ابن ابی دؤاد سخت پريشان شده بود ، که چرا نظر او در محضر خليفه رد شده است . سه روز پس از اين جريان نزد معتصم رفت و گفت : يا اميرالمؤمنين ، آمده ام تو را نصيحتی کنم و اين نصحيت را به شکرانه محبتی که نسبت به ما داری  مي گويم . معتصم گفت : بگو . ابن ابی دؤاد گفت : وقتی مجلسی از فقها و علما تشکيل مي دهی تا يک مسأله يا مسائلی را در آنجا مطرح کنی ، همه بزرگان کشوری  و لشکری حاضر هستند ، حتی  خادمان و دربانان و پاسبانان شاهد آن مجلس و گفتگوهايی  که در حضور تو مي شود هستند ، و چون مي بينند که رأی علمای بزرگ تو در برابر رأی محمد بن علی الجواد ارزشی ندارد ، کم کم مردم به آن حضرت توجه مي کنند و خلافت از خاندان تو به خانواده آل علی منتقل مي گردد ، و پايه های قدرت و شوکت تو متزلزل مي گردد . اين بدگويی و اندرز غرض آلود در وجود معتصم کار کرد و از آن روز در صدد برآمد اين مشعل نورانی و اين سرچشمه دانش و فضيلت را خاموش سازد . اين روش را - قبل از معتصم - مأمون نيز در مورد حضرت جوادالأئمه (ع ) به کار مي برد ، چنانکه در آغاز امامت امام نهم ، مأمون دوباره دست به تشکيل مجالس مناظره زد و از جمله از يحيی بن اکثم که قاضی بزرگ دربار وی بود ، خواست تا از امام (ع ) پرسشهايی کند ، شايد بتواند از اين راه به موقعيت امام (ع ) ضربتی وارد کند . اما نشد ، و اما از همه اين مناظرات سربلند درآمد . روزی از آنجا که " يحيی بن اکثم " به اشاره مأمون مي خواست پرسشهای خود را مطرح سازد مأمون نيز موافقت کرد ، و امام جواد (ع ) و همه بزرگان و دانشمندان را در مجلس حاضر کرد . مأمون نسبت به حضرت امام محمد تقی (ع ) احترام بسيار کرد و آنگاه از يحيی خواست آنچه مي خواهد بپرسد . يحيی که پيرمردی  سالمند بود ، پس از اجازه مأمون و حضرت جواد (ع ) گفت : اجازه مي فرمايی  مسأله ای از فقه بپرسم ؟ حضرت جواد فرمود : آنچه دلت مي خواهد بپرس . يحيی بن اکثم پرسيد : اگر کسی در حال احرام قتل صيد کرد چه بايد بکند ؟ حضرت جواد (ع ) فرمود : آيا قاتل صيد محل بوده يا محرم ؟ عالم بوده يا جاهل ؟ به عمد صيد کرده يا خطا ؟ محرم آزاد بوده يا بنده ؟ صغير بوده يا کبير ؟ اول قتل او بوده يا صياد بوده و کارش صيد بوده ؟ آيا حيوانی را که کشته است صيد تمام بوده يا بچه صيد ؟ آيا در اين قتل پشيمان شده يا نه ؟ آيا اين عمل در شب بوده يا روز ؟ احرام محرم برای عمره بوده يا احرام حج ؟ يحيی دچار حيرت عجيبی شد . نمي دانست چگونه جواب گويد . سر به زير انداخت و عرق خجالت بر سر و رويش نشست . درباريان به يکديگر نگاه مي کردند . مأمون نيز که سخت آشفته حال شده بود در ميان سکوتی  که بر مجلس حکمفرما بود ، روی به بنی  عباس و اطرافيان کرد و گفت : - ديديد و ابوجعفر محمد بن علی الرضا را شناختيد ؟ سپس بحث را تغيير داد تا از حيرت حاضران بکاهد . باری ، موقعيت امام جواد (ع ) پس از اين مناظرات بيشتر استوار شد . امام جواد (ع ) در مدت 17سال دوران امامت به نشر و تعليم حقايق اسلام پرداخت ، و شاگردان و اصحاب برجسته ای داشت که : هر يک خود قله ای بودند از قله های فرهنگ و معارف اسلامی مانند : ابن ابی عمير بغدادی ، ابوجعفر محمد بن سنان زاهری ، احمد بن ابی نصر بزنطی کوفی ، ابوتمام حبيب اوس طائی - شاعر شيعی  مشهور - ابوالحسن علی بن مهزيار اهوازی و فضل بن شاذان نيشابوری که در قرن سوم هجری مي زيسته اند . اينان نيز ( همچنانکه امام بزرگوارشان هميشه تحت نظر بود ) هر کدام به گونه ای مورد تعقيب و گرفتاری بودند . فضل بن شاذان را از نيشابور بيرون کردند . عبدالله بن طاهر چنين کرد و سپس کتب او را تفتيش کرد و چون مطالب آن کتابها را - درباره توحيد و ... - به او گفتند قانع نشد و گفت مي خواهم عقيده سياسی او را نيز بدانم . ابوتمام شاعر نيز از اين امر بي بهره نبود ، اميرانی که خود اهل شعر و ادب بودند حاضر نبودند شعر او را - که بهترين شاعر آن روزگار بود ، چنانکه در تاريخ ادبيات عرب و اسلام معروف است - بشنوند و نسخه از آن داشته باشند . اگر کسی شعر او را برای آنان ، بدون اطلاع قبلی  ، مي نوشت و آنان از شعر لذت مي بردند و آن را مي پسنديدند ، همين که آگاه مي شدند که از ابوتمام است يعنی  شاعر شيعی معتقد به امام جواد (ع ) و مروج آن مرام ، دستور مي دادند که آن نوشته را پاره کنند . ابن ابی عمير - عالم ثقه مورد اعتماد بزرگ - نيز در زمان هارون و مأمون ، محنتهای بسيار ديد ، او را سالها زندانی کردند ، تازيانه ها زدند . کتابهای او را که مأخذ عمده علم دين بود ، گرفتند و باعث تلف شدن آن شدند و ... بدين سان دستگاه جبار عباسی  با هواخواهان علم و فضيلت رفتار مي کرد و چه ظالمانه ! 

aliranjbar بازدید : 23 دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

زندگینامه امام هادی علیه السلام

 

"بهتر از نیكی، نیكوكار است، و زیباتر از زیبایی، گوینده آن است و برتر از علم، حامل آن و بدتر از بدی، عامل آن است وحشتناك تر از وحشت، آورنده آن است."

از سخنان گهربار امام هادی علیه السلام

 

 

امامان و پیشوایان معصوم (ع) انسانهای كامل و برگزیده ای هستند كه به عنوان الگوهای رفتاری و مشعل های فروزان هدایت جامعه بشری از سوی خدا تعیین شده اند. گفتار و رفتار و خوی و منش آنان ترسیم حیات طیبه انسانی و وجودشان تبلور تمامی ارزشهای الهی است.

بدون شك، ارتباط با چنین چهره هایی و پیروی از دستورها و رفتارشان، تنها راه دستیابی به كمال انسانیت و سعادت هر دو جهان است. پیشوای دهم (ع) یکی از پیشتازان دانش و تقوا و كمال است كه وجودش مظهر فضائل اخلاقی و كمالات نفسانی و الگوی حق جویان و ستم ستیزان است.

امام ابوالحسن علی النقی هادی علیه السلام ملقب به امام "هادی"، دهمین پیشوای شیعیان درنیمه ذیحجه سال 212 هجری در اطراف مدینه در محلی به نام " صریا" متولد گشت. آن حضرت و فرزند گرامی ایشان امام حسن علیهما السلام به عسكریین شهرت یافتند، زیرا خلفای بنی عباس آنها را از سال 233 به سامرا (عسكر) برده و تا آخر عمر پر بركتشان در آنجا، آنها را تحت نظر قرار دادند. امام هادی علیه السلام به لقبهای دیگری مانند: نقی، عالم، فقیه، امین و طیب شهرت داشت و كنیه مبارك ایشان ابوالحسن است. از آنجا كه كنیه امام موسی كاظم و امام رضا علیهما السلام نیز ابوالحسن بود، لذا برای اجتناب از اشتباه، ابوالحسن اول به امام كاظم علیه السلام، ابوالحسن ثانی به امام رضا علیه السلام و ابوالحسن ثالث به حضرت هادی علیه السلام اختصاص یافته است.

پدر بزرگوارش امام جواد (ع) و مادرش بانوی گرامی سمانه است كه بانویی با فضیلت و با تقوا بود. امام هادی (ع) در سن 6 یا 8 سالگی یعنی در سال 220 هجری، پس از شهادت امام جواد (ع) به امامت رسید. مدت 33 ساله امامت امام هادی (ع) با خلفای معتصم، واثق، توكل، منتصر، مستعن و معتز معاصر بود.

عظمت شخصیت امام هادی (ع) به قدری زیاد است كه دوست و دشمن را به اعتراف واداشته است. قسمتی از این اعترافات مبنی بر شخصیت آن امام به لحاظ اخلاقی و بخشی دیگر ناشی از ابعاد علمی آن حضرت و شمه ای، نتیجه كراماتی است كه از آن بزرگوار صادر شده است.

ابن صباغ مالكی در كتابی موسوم به فصول المهمه خطوط واضحی از سیمای تابناك فضایل و ویژگی های اخلاقی امام هادی (ع) قهرمان شكست ناپذیر عصر متوكل عباسی را ترسیم می كند!

«فضل و دانش امام دهم شیعیان بر اوج قلل بلند پایه عالم بشریت نقش بسته بود و رشته های مشعشع آن بر اختران آسمان سر می سایید. نیكی ها و اخلاق پسندیده او را نمی توان در شمار عدد ذكر نمود. اما می شود به افتخارآمیزترین آنها كه موجب حیرت است بسنده كرد. او جمیع صفات نیك و مفاخر معنوی را یک جا در وجود داشت. ابعاد وسیع و منبع فیاض حكمت و دانش او بر لوح سرشتش ثبت شده و بدین سبب او از ناشایسته ها و آلایش ها به دور و بركنار است.»

امام هادی (ع) دارای نفس زكیه و عزمی راسخ و همتی عالی بود كه هرگز احدی از مردم را نمی توان در مقایسه با او همتا و همسان دانست.

ابن شهر آشوب از رجال حدیث نقل می كند كه او نیك سرشت ترین و پاك ترین روش را در میان جامعه دارا بود، راستگوترین افراد جامعه محسوب می شد، به هنگام سكوت، شكوه هیبت و تشعشع وقار، چهره او را دربرمی گرفت و چون لب به سخن می گشود، گزیده و نغز می گفت به طوری كه شعاع كلامش روح آدمیان را سحر می كرد.

در وجود مقدس امام هادی (ع) ویژگی های اخلاقی پسندیده می درخشید. امامت، كمال و دانش و فضیلت و سرشت و اخلاق نیك از فرازهای اخلاقی این امام همام است.

خداوند به قدرت بی منتها و دانش وسیع خود، گنجینه هایی از دانش خود را بر خاندان رسالت افاضه و موهبت فرموده و ایشان را به زیور دانش آراسته است، این گنجینه ها، مجموعه اسرار علوم و معارف است كه خداوند آن را دراختیار امامان شیعه كه راهبران حقیقی بشر هستند، قرار داده است.

 

 

مرقد مطهر پیشوای دهم- عراق/ سامراء

 

امام هادی (ع) كه در زمره امامان شیعه و از خاندان رسالت است، نیز از ویژگی دانشی گسترده و جامع برخوردار است، طوری كه سمبل های دانش و فرهنگ وی، عقول را حیران و اندیشه ها را به اعجاب واداشته است.

امام دهم همچون پدران و اجداد بزرگوار خود در علم و دانش سرآمد روزگار بود. درخشش او در مدت حیاتش احترامی شگفت در قلوب همگان ایجاد كرده بود. نامه آن حضرت در رد پیروان معتقد به تفویض و جبریون و اثبات عدل و حد مابین جبر و تفویض، از فرازهای شگفت آور دوره امامت، امام هادی محسوب می شود و بسیار مورد تعمق و توجه می باشد.

امام هادی (ع) در این نامه، نظریه پیروان هر دو عقیده را با منطقی ترین اصول مردود اعلام كرده و اسراری از علوم و حقایق آن را پاسخ فرموده است.

با توجه به اینكه خداوند دارای عدل و انصاف و حكمت بالغه است، پس اوست كه می تواند هر كس را بخواهد از میان بندگان خود برای ارسال پیامش و تبلیغ رسالتش و اتمام حجت بر بنده هایش برگزیند. گوشه ای دیگر از دریای بیكران دانش امام هادی (ع) در تاریخ خطیب بغدادی تجلی دارد. او به شهادت خود دانش امام را متذكر شده و در مقام اثبات آن می گوید:

روزی یحیی بن اكثم در مجلس واثق خلیفه عباسی كه جمعی از علماء و فقها حضور داشتند، سؤال كرد كه چه كسی سر حضرت آدم (ع) را هنگامی كه حج به جا آورد، تراشید؟

تمام حضار در پاسخ آن عاجز ماندند، واثق گفت: هم اكنون من كسی كه جواب این سؤال را بدهد حاضر می كنم، سپس شخصی را بدنبال حضرت هادی (ع) فرستاد و وی را به دربار خلیفه دعوت كرد. امام نیز دعوت را پذیرفت و برای اظهار و بیان حقیقت به دربار واثق رفت. خلیفه پرسید: ای ابوالحسن به ما بگو چه كسی سر حضرت آدم را هنگام حج تراشید؟ امام فرمود: ای واثق ترا به خدا سوگند می دهم كه ما را از بیان و جواب آن معاف كنی، خلیفه گفت: ترا سوگند می دهم كه جواب را بفرمایی!

امام فرمود: اكنون كه قبول نمی كنی، پس می گویم. پدرم مرا از جدم خبر داد و جدم از جدش كه رسول خدا باشد، اطلاع داد كه فرمود: برای تراشیدن سر آدم جبرئیل مأمور شد یاقوتی از بهشت آورد و به سر آدم كشید تا موهای سرش بریزد.

در مورد جاذبه اجتماعی و نفوذ سیاسی امام هادی (ع) فقط می توان همین را گفت كه یكی از تجلیات و تشعشعات پرشكوه خداوند و تابش منبع فیاض نور حق در وجود امام هادی (ع) متجلی و منعكس شده و از وجود حضرت نیز مانند آینه ای كه انوار گوناگون را در خود انعكاس می دهد، ساطع بوده است. كسی را در عصر پیشوای دهم، توان نگاهی ممتد و حتی لحظه ای كوتاه به چهره او نبود. به محض نظر به رخسار پرفروغش آثار ضعف و سستی و ترس بر قلب ها سایه می افكند. در كتاب های تاریخی آمده است كه حضور امام در هر مجلسی مورد تجلیل و احترام عمیق بود و خواسته و ناخواسته اطرافیان را تحت تأثیر و نفوذ قرار می داد و همنشینان وی همواره آرزوی مجالست و مراودت او را در سر داشتند.

با آنكه متوكل بارها در صدد بود تا به بهانه قیام مسلحانه امام دهم را از میان بردارد، ولى هیچ گاه به این بهانه دست نیافت. با این حال، نتوانست حیات شریف آن حضرت را كه مانع خودكامگى هاى او به عنوان محور تفكر اسلامى بود و همچون مركزى كه شیعیان بر گرد آن پروانه ‏وار مى چرخیدند، تحمل كند، لذا ایشان را بنا به روایتى، در تاریخ سوم رجب سال 245هجرى به شهادت رساند.

امام دهم در حالى كه هشت سال و پنج ماه از عمر شریفشان مى گذشت، به مقام امامت نایل شدند و پس از سى و سه سال به شهادت رسیدند و در سامرا دفن شدند (صلوات الله و سلامه علیه و على آبائه و أبنائه الطاهرین).

از بیانات گهربار آن حضرت است كه فرموده اند:

«الحكمة لا تنجع فی الطبائع الفاسدة»

حكمت در نهاد فاسد تأثیر نمى كند.

در خاتمه باید متذكر شویم كه امام هادی (ع) اصحاب فراوانی دارند كه بسیاری از آنها فخر شیعه هستند و از جمله‌ آنهاحضرت عبدالعظیم حسنی است كه در شهر ری مدفون است. او از اعاظم روات است و حضرت هادی به او خیلی احترام می گذاردند. او كسی است كه ایمان را خدمت حضرت هادی به این صورت عرضه داشت:

»خدا یکی است و شبیه برای او فرض نمی شود، جسم نیست بلكه خالق جسم است. همه چیز را خلق نموده است و همه چیز به دست او است و او مالك آنها است. محمد صلی الله علیه و آله پیامبر است و او آخر پیامبران است كه پیامبری بعد از او نخواهد آمد و دین او پایان همه ادیان است، امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب وصّی پیامبر است و بعد از امیرالمؤمنین، حسن و حسین و علی بن حسین و محمد بن علی و جعفر بن محمد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمد بن علی و علی بن محمد و حسن بن علی و بعد از او فرزندش كه غایب می شود و روزی ظاهر می شود و جهان را انبوه از عدل می كند بعد از آنكه ظلم انبوه باشد.« عبدالعظیم گفت: »اقرار دارم و می گویم دوست شما دوست خدا و دشمن شما دشمن خدا است. اطاعت شما اطاعت خدا و مخالفت شما مخالفت خدا است. به معراج و سؤال در قبر و بهشت و جهنم و صراط و میزان اعتقاد دارم و همه آنها حق است و می دانم كه قیامت آمدنی است. و بر واجبات الهی كه نماز، روزه، زكات، حج، جهاد، امر به معروف و نهی از منكر است اقرار دارم.« حضرت فرمودند: »ای ابوالقاسم این دین پسندیده است، خداوند را بر آن ثابت بدارد.«

عبدالعظیم رحمه الله دین اعتقادی را عرضه داشت زیرا تنها اعتقاد نمی تواند موجب نجات باشد. دینی موجب نجات است كه توأم با عمل باشد. از این جهت حضرت هادی (ع) ایمان را چنین فرموده اند. ابودعامه می گوید: به عیادت حضرت هادی رفتم آن بزرگوار فرمودند: چون به عیادت من آمدی بر من حقی پیدا كرده ای، برای ادای حقت روایتی از پدرم كه از پدرانش و از امیرالمؤمنین و او از رسول اكرم علیه السلام نقل كرده است می گویم:

«قال رسول الله: الایمان ما وقّدته القلوب و صدقته الاعمال»

ایمان چیزی است كه در دل جایگزین شده است و اعمال، گفتار و كردار آن را تصدیق می كند.

از این جهت در قرآن شریف و روایات اهل بیت فراوان دیده می شود كه از افرادی كه مرد عمل نیستند سلب ایمان شده است.

aliranjbar بازدید : 39 دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

حدود دويست و شانزده يا سيصد و شانزده سال قبل از هجرت، در روستاى «جى‏» (از روستاهاى اصفهان) فرزندى به دنيا آمد،

كه نامش را «روزبه‏» گذاشتند و بعدها پيامبر اسلام(ص) او را «سلمان‏» ناميد.

پدر سلمان «بدخشان كاهن‏» (روحانى زرتشتى) بود و كار هميشگى‏اش هيزم نهادن بر شعله آتش.

با اينكه سلمان در ميان خاندان و محيطى زرتشتى ديده به جهان گشود، ولى هرگز در برابر آتش سر فرود نياورد و به خداى يكتا اعتقاد يافت.

سلمان در دوران كودكى مادرش را از دست داد و عمه‏اش سرپرستى او را به عهده گرفت.

سلمان، بعد از آنكه دريافت قرار است او را شش ماه با اعمال شاقه زندانى سازند و پس از آن اگر به آيين نياكانش ايمان نياورد اعدامش كنند،

با همكارى عمه‏اش گريخت و روانه بيابان شد. در بيابان كاروانى ديد كه به سوى شام مى‏رفت; پس به مسافران پيوست و رهسپار سرزمينهاى ناشناخته گرديد.

سرانجام سلمان، در همان آغاز هجرت گمشده‏اش را يافت و در حالى كه برده يك يهودى بود، در محضر رسول خدا(ص) مسلمان شد. (1)


آزادى و نامگذارى سلمان


پيامبر گرامى اسلام(ص) سلمان را به مبلغ چهل نهال خرما و چهل وقيه (هر وقيه معادل چهل درهم)، از مرد يهودى، خريد و آزادش ساخت

و نام زيباى «سلمان‏» را بر او نهاد. (2) اين تغيير نام، بيانگر آن است كه:

1 - برخى از نامهاى عصر جاهليت، شايسته يك مسلمان نيست; 2 - واژه «سلمان‏» از سلامتى و تسليم گرفته شده است.

انتخاب اين نام زيبا از سوى پيامبر(ص) نشانه پاكى و سلامت روح سلمان است.

 

اسلام آوردن و آزاد شدن از بردگى

حضرت سلمان (ره) در جستجوى دين حق از وطن خود هجرت كرد و رنج‌هاى بسيارى متحمل شد تا آنجا كه در اين راه به بردگى مبتلا شد و بيش از ده مولا او را در بردگى داشتند (نتيجه‌اى كه مي‌توان گرفت اين است كه در راه رسيدن به حق و حقيقت بايد سختي‌ها را تحمل كرد و خود را در معرض مشكلات و مصائب قرار گرفت تا انسان به هدايت و حقيقت رهنمون گردد تا اينكه خداوند بر او منت نهاد و او را هدايت فرمود. نكته قابل توجه اين است كه در خلال مهاجرت به بردگى گرفتار شد و به منطقه حجاز و سپس به مدينه آورده شد. او مي‌دانست به زودي پيامبرى ظهور خوهد كرد كه چند ويژگي‌ را دارد.

1ـ صدقه نمي‌خورد.

2‌ـ هديه مي‌پذيرد.

3ـ بين دو شانه‌اش ممهور به مهر پيامبرى است بنابراين سلمان در محله‌اى به نام قبا بودند كه پيامبر(صلى الله عليه و آله) به آنجا تشريف آوردند تا نگاه سلمان به پيامبر(صلي الله عليه و آله) افتاد پيامبر را شناخت اما براى حصول شناخت بيشتر مقدارى خرما به عنوان صدقه نزد آن حضرت آورد و ديد كه پيامبر(صلى الله عليه و آله) به ياران خود فرمودند: كه از آن خرما ميل كنند ولى خود پيامبر(صلى الله عليه و آله) از آن خرما تناول نفرمودند چرا كه صدقه بود و صدقه بر پيامبر و اولاد ايشان حرام است. و پس از اين جريان روزى سلمان پيامبر را در مدينه ديدند و در آنجا مقدارى خرما به عنوان هديه نزد آن حضرت آوردند و پيامبر آن را قبول كردند و از آن نيز تناول كردند و در زمان ديگرى در محلى به نام بقيع الغرقد آن حضرت را در تشييع جنازه يكى از اصحاب ديدند سلمان به پيامبر(صلى الله عليه و آله) سلام كردند و پشت سر آن حضرت به راه افتادند در اين لحظه پيامبر(صلى الله عليه و آله) جامه از پشت خود كنار زدند كه مهر پيامبرى در بين دو شانه آن حضرت نمايان گرديد تا چشم سلمان به آن مهر افتاد خود را بر آن افكند و آن مهر را بوسيد و گريه كرد و آنگاه اسلام آورد.

 چگونگى آزادى حضرت سلمان(ره) از بند اسارت و بردگى

در نقل است كه نبي مكرم اسلام(صلى الله عليه و آله) قرار دادى را بدين شرح تنظيم كردند و بر وصى خود اميرالمؤمنين علي(عليه‌السلام) دادند كه متن قرار داد به شرح ذيل مي‌باشد:

 اين چيزى است كه محمد بن عبدالله(صلى الله عليه و آله) فرستاده خدا فديه داده است غرس سيصد درخت خرما  و چهل اوقيه طلا (اوقيه يك نوع واحد وزن است يك دوازدهم رطل يك دوازدهم از 2564 گرم) را در مقابل آزادى سلمان فارسي(ره) به عثمان بن ابى اشهل يهودى پرداخته كه با اين فديه ذمه محمد بن عبدالله(صلى الله عليه و آله) از قيمت سلمان برى شد و ولايت سلمان با محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله) رسول خدا و خانواده اوست.  و در روايت است كه پيامبر(صلى الله عليه و آله) آمدند و خود هسته‌هاى خرما را مي‌نشاندند و اميرالمؤمنين(عليه‌السلام) نيز به پيامبر(صلى الله عليه و آله) كمك مي‌كردند و به صورت معجزه آسائى هسته‌ها بلافاصله رشد كرده و نخل خرما مي‌شد و ثمره مي‌دادند و براى پرداخت چهل اوقيه طلا، پيامبر(صلى الله عليه و آله) از مقدار سنگى كه به معجزه طلا شده بود در مقابل آزادى سلمان پرداخت كردند.

اما در مورد سال آزادى سلمان اختلافات فراوانى وجود دارد كه مجال بحث بيشترى را مي‌طلبد كه در اينجا مقدور نمي‌باشد.

 

فضيلتهاى سلمان

سلمان، الگوى مسلمان كمال‏جو، وارسته و خودساخته است و ارزشهاى متعالى بسيارى در خويش گردآورده بود. بخشى از اين فضايل عبارت است از:

1 – ایمان و نزديكى به رسول خدا(ص)

سلمان، پس از پذيرفتن اسلام، چنان در راه ايمان و معرفت اسلامى پيش رفت كه نزد رسول خدا جايگاهى والا يافت و مورد ستايش معصومان(ع) قرار گرفت.

بخشى از سخنان آن بزرگان در باره سلمان چنين است:


الف) در ماجراى جنگ خندق، كه در سال پنجم هجرى رخ داد و به پيشنهاد سلمان پيرامون شهر خندق كندند. هر گروهى مى‏خواست‏سلمان با آنها باشد;

مهاجران مى‏گفتند: سلمان از ما است. انصار مى‏گفتند: او از ما است. پيامبر(ص) فرمود: «سلمان منا اهل البيت‏» (3) ; سلمان از اهل بيت ما است.

عارف معروف، محى‏الدين بن‏عربى ، با اينكه از علماى اهل تسنن است، در شرح اين سخن پيامبر اكرم(ص) مى‏گويد: پيوند سلمان به اهل بيت (عليهم السلام)

در اين عبارت، بيانگر گواهى رسول خدا(ص) به مقام عالى، طهارت و سلامت نفس سلمان است; زيرا منظور از اينكه سلمان از اهل بيت (عليهم السلام) است،

پيوند نسبى نيست; اين پيوند بر اساس صفات عالى انسانى است.
(4)

 

 

شيخ اجلّ ابوجعفر طوسى ـ نَوَّرَاللّهُ مَشْهَدَهُ ـ در كتاب (امالى ) از منصور بن بزرج روايت نـمـوده كـه گـفـت:

 بـه حـضـرت امام جعفر صادق عليه السّلام گفتم كه اى مولاى من از شما بـسـيار ذكر سلمان فارسى مى شنوم سبب آن چيست ؟

 آن حضرت در جواب فرمودند كه مگو سـلمـان فـارسى بگو سلمان محمّدى و بدان كه باعث بر كثرت ذكر من او را سه فضيلت عـظـيـم اسـت كـه به آن آراسته بود، اوّل اختيار نمودن اوهواى اميرالمؤ منين عليه السّلام را بـر هواى نفس خود، ديگر دوست داشتن او فقرا را و اختيار او ايشان را بر اغنياء و صاحبان ثروت و مال ، ديگر محبّت او به علم و علماء.
اِنَّ سَلْمانَ كانَ عَبْدا صالحا حَنيفا مُسْلِما وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكينَ(386)

aliranjbar بازدید : 22 دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
 
شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانش‌جوی معماری وارد دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می‌سرود داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد تحصیلات دانشگاهی‌اش را نیز در رشته‌ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورت‌های انقلاب به فیلم‌سازی پرداخت: "حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده‌ی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام می‌دهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می‌گویم که تخصص حقیقی در سایه‌ی تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگرچه با سینما آشنایی داشته‌ام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشته‌های خویش را - اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های کوتاه، اشعار و... - در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم... سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آن چه که انسان می‌نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همه‌ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آن‌گاه این خداست که در آثار او جلوه‌گر می‌شود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است." شهید آوینی فیلم‌سازی را در اوایل پیروزی انقلاب با ساختن چند مجموعه درباره‌ی غائله‌ی گنبد (مجموعه‌ی شش روز در ترکمن صحرا)، سیل خوزستان و ظلم خوانین (مجموعه‌ی مستند خان گزیده‌ها) آغاز کرد "با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم بعدها ضرورت‌های موجود رفته‌رفته ما را به فیلم‌سازی کشاند... ما از ابتدا در گروه جهاد نیتمان این بود که نسبت به همه‌ی وقایعی که برای انقلاب اسلام و نظام پیش می‌آید عکس‌العمل نشان بدهیم مثلاً سیل خوزستان که واقع شد، همان گروهی که بعدها مجموعه‌ی حقیقت را ساختیم به خوزستان رفتیم و یک گزارش مفصل تهیه کردیم آن گزارش در واقع جزو اولین کارهایمان در گروه جهاد بود بعد، غائله ی خسرو و ناصر قشقایی پیش آمد و مابه فیروزآباد، آباده و مناطق درگیری رفتیم... وقتی فیروز‌آباد در محاصره بود، ما با مشکلات زیادی از خط محاصره گذشتیم و خودمان را به فیروزآباد رساندیم. در واقع اولین صحنه‌های جنگ را ما در آن‌جا، در جنگ با خوانین گرفتیم. گروه جهاد اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت دو تن از اعضای گروه در همان روزهای او جنگ در قصر شیرین اسیر شدند و نفر سوم، در حالی که تیر به شانه‌اش خورده بود، از حلقه‌ی محاصره گریخت. گروه بار دیگر تشکل یافت و در روزهای محاصره‌ی خرمشهر برای تهیه‌ی فیلم وارد این شهر شد: "وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونین‌شهر نشده بود شهر هنوز سرپا بود، اگرچه احساس نمی‌شد که این حالت زیاد پر دوام باشد، و زیاد هم دوام نیاورد ما به تهران بازگشتیم و شبانه‌روز پای میز موویلا کار کردیم تا اولین فیلم مستند جنگی درباره‌ی خرمشهر از تلویزیون پخش شد؛ فتح خون." مجموعه‌ی یازده قسمتی "حقیقت" کار بعدی گروه محسوب می‌شد که یکی از هدف‌های آن ترسیم علل سقوط خرمشهر بود. "یک هفته‌ای نگذشته بود که خرمشهر سقوط کرد و ما در جست‌و‌جوی "حقیقت" ماجرا به آبادان رفتیم که سخت در محاصره بود تولید مجموعه‌ی حقیقت این گونه آغاز شد." کار گروه جهاد در جبهه‌ها ادامه یافت و با شروع عملیات والفجر هشت، شکل کاملاً منسجم و به هم پیوسته‌ای پیدا کرد آغاز تهیه‌ی مجموعه‌ی زیبا و ماندگار روایت فتح که بعد از این عملیات تا پایان جنگ به طور منظم از تلویزیون پخش شد به همان ایام باز می‌گردد. شهید آوینی درباره‌ی انگیزه‌ی گروه جهاد در ساختن این مجموعه که نزدیک به هفتاد برنامه است چنین می‌گوید: "انگیزش درونی هنرمندانی که در واحد تلویزیونی جهاد سازندگی جمع آمده بودند آن‌ها را به جبهه‌های دفاع مقدس می‌کشاند وظایف و تعهدات اداری. اولین شهیدی که دادیم علی طالبی بود که در عملیات طریق القدس به شهادت رسید و آخرین‌شان مهدی فلاحت‌پور است که همین امسال "1371" در لبنان شهید شد... و خوب، دیگر چیزی برای گفتن نمانده است، جز آن که ما خسته نشده‌ایم و اگر باز جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد، ما حاضریم. می‌دانید! زنده‌ترین روزهای زندگی یک "مرد" آن روزهایی است که در مبارزه می‌گذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان می‌دهد.” اواخر سال 1370 "موسسه‌ی فرهنگی روایت فتح" به فرمان مقام معظم رهبری تاسیس شد تا به کار فیلم‌سازی مستند و سینمایی درباره‌ی دفاع مقدس بپردازد و تهیه‌ی مجموعه‌ی روایت فتح را که بعد از پذیرش قطع‌نامه رها شده بود ادامه دهد. شهید آوینی و گروه فیلم‌برداران روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کم‌تر از یک سال کار تهیه‌ی شش برنامه از مجموعه‌ی ده قسمتی "شهری در آسمان" را به پایان رساندند ومقدمات تهیه‌ی مجموعه‌های دیگری را درباره‌ی آبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه تدارک دیدند. شهری در آسمان که به واقعه‌ی محاصره، سقوط و باز پس‌گیری خرمشهر می‌پرداخت در ماه‌های آخر حیات زمینی شهید آوینی از تلویزیون پخش شد، اما برنامه‌ی وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه های دیگر با شهادتش در روز جمعه بیسم فروردین 1372 در قتلگاه فکه ناتمام ماند. شهید آوینی فعالیت‌های مطبوعاتی خود را در اواخر سال 1362، هم زمان با مشارکت در جبهه‌ها و تهیه‌ی فیلم‌های مستند درباره‌ی جنگ، با نگارش مقالاتی در ماهنامه‌ی "اعتصام" ارگان انجمن اسلامی آغاز کرد این مقالات طیف وسیعی از موضوعات سیاسی، حکمی، اعتقادی و عبادی را در بر می‌گرفت او طی یک مجموعه مقاله درباره‌ی "مبانی حاکمیت سیاسی در اسلام" آرا و اندیشه‌های رایج در مود دموکراسی، رای اکثریت، آزادی عقیده و برابری و مساوات را در نسبت با تفکر سیاسی ماخوذ از وحی و نهج‌البلاغه و آرای سیاسی حضرت امام(ره) مورد تجزیه و تحلیل و نقد قرار داد. مقالاتی نیز در تبیین حکومت اسلامی و ولایت فقیه در ربط و نسبت با حکومت الهی حضرت رسول(ص) در مدینه و خلافت امیرمؤمنان(ع) نوشت و اتصال انقلاب اسلامی را با نهضت انبیا علیهم‌السلم و جایگاه آن با جنگ‌های صدر اسلام و قیام عاشوا و وجوه تمایز آن از جنگ‌هایی که به خصوص در قرون اخیر واقع شده‌اند و نیز برکات ظاهری و غیبی جنگ و ویژگی رزم‌آوران و بسیجیان، در زمره‌ی مطالبی بود که در "اعتصام" منتشر شد. در مضامین اعتقادی و عبادی نیز تحقیق و تفکر می‌کرد و حاصل کار خویش را به صورت مقالاتی چون "اشک، چشمه‌ی تکامل". "تحقیقی در معنی صلوات" و "حج، تمثیل سلوک جمعی بشر" به چاپ می‌سپرد. در کنار نگارش این قبیل مقالات، مجموعه مقالاتی نیز با عنوان کلی "تحقیقی مکتبی در باب توسعه و مبانی تمدن غرب" برای ماهنامه‌ی "جهاد"، ارگان جهاد سازندگی، نوشت "بهشت زمینی"، "میمون برهنه!"، "تمدن اسراف و تبذیر"، "دیکتاتوری اقتصاد"، "از دیکتاتوری پول تا اقتصاد صلواتی"، "نظام آموزش و آرمان توسعه یافتگی"، "ترقی یا تکامل؟" و... از جمله مقالات آن مجموعه است. این مقالات بعد از شهادت او با عنوان "توسه و مبانی تمدن غرب" به چاپ رسید این دوره از کار نویسندگی شهید تا سال 1365 ادامه یافت. مقارن با همین سال‌ها شهید آوینی علاوه برکارگردانی و مونتاژ مجموعه‌ی "روایت فتح" نگارش متن آن را بر عهده داشت که بعدها قالب کتابی گرفت با عنوان "گنجینه‌ی آسمانی". او در ماه محرم سال 1366 نگارش کتاب "فتح خون" (روایت محرم" را آغاز کرد و نه فصل از فصول ده‌گانه‌ی آن را نوشت. اما در حالی که کار تحقیق در مورد وقایع روز عاشورا و شهادت بنی‌هاشم را انجام داده و نگارش فصل آخر را آغاز کرده بود به دلایلی کار را ناتمام گذاشت. او در سال 1367 یک ترم در مجتمع دانشگاهی هنر تدریس کرد، ولی چون مفاد مورد نظرش برای تدریس با طرح دانشگاه هم‌خوانی نداشت، از ادامه‌ی تدریس صرف‌نظر کرد. مجموعه‌ی مباحثی که برای تدریس فراهم شده بود، با بسط و شرح و تفسیر بیش‌تر در مقاله‌ای بلند به نام "تاملاتی در ماهیت سینما" که در فصلنامه‌ی "فارابی" به چاپ رسید و بعد در مقالاتی با عناوین "جذابی در سینما"، "آینه‌ی جادو"، "قاب تصویر و زبان سینما"و... که از فروردین سال 1368 در ماهنامه‌ی هنری "سوره" منتشر شد، تفصیل پیدا کرد. مجموعه‌ی این مقالات در کتاب "آینه‌ی جادو" که جلد اول از مجموعه‌ی مقالات و نقدهای سینمایی اوست. جمع‌آوری و به چاپ سپرده شد. سال‌های 1368 تا 1372 دوران اوج فعالیت مطبوعاتی شهید آوینی است. آثار او در طی این دوره نیز موضوعات بسیار متنوعی را شامل می‌شود. هرچند آشنایی با سینما در طول مدتی بیش از ده سال مستندسازی و تجارب او در زمینه‌ی کارگردانی مستند و به خصوص مونتاژ باعث شد که قبل از هرچیز به سینما بپردازد. ولی این مسئله موجب بی‌اعتنایی او نسبت به سایر هنرها نشد. او در کنار تالیف مقالات تئوریک درباره ماهیت سینما و نقد سینمای ایران و جهان، مقالات متعددی در مورد حقیقت هنر، هنر و عرفان، هنر جدید اعم از رمان، نقاشی، گرافیک و تئاتر، هنر دینی و سنتی، هنر انقلاب و... تالیف کرد که در ماهنامه‌ی "سوره" به چاپ رسید. طی همین دوران در خصوص مبانی سیاسی. اعتقادی نظام اسلامی و ولایت فقیه، فرهنگ انقلاب در مواجهه با فرهنگ واحد جهانی و تهاجم فرهنگی غرب، غرب‌زدگی و روشن‌فکری، تجدد و تحجر و موضوعات دیگر تفکر و تحقیق کرد و مقالاتی منتشر نمود. مجموعه‌ی آثار شهید آوینی در این دوره هم از حیث کمیت، هم از جهت تنوع موضوعات و هم از نظر عمق معنا و اصالت تفکر و شیوایی بیان اعجاب‌آور است. در حالی که سرچشمه‌ی اصلی تفکر او به قرآن، نهج‌البلاغه، کلمات معصومین علیهم‌السلام و آثار و گفتار حضرت امام(ره) باز می‌گشت. با تفکر فلسفی غرب و آرا، و نظریات متفکران غربی نیز آشنایی داشت و با یقینی برآمده از نور حکمت، آن‌ها را نقد و بررسی می‌کرد. او شناخت مبانی فلسفی و سیر تاریخی فرهنگ و تمدن جدید را از لوازم مقابله با تهاجم فرهنگی می‌دانست چرا که این شناخت زمینه‌ی خروج از عالم غربی و غرب زده‌ی کنونی را فراهم می‌کند و به بسط و گسترش فرهنگ و تفکر الهی مدد می‌رساند. او بر این باور بود که با وقوع انقلاب اسلامی و ظهور انسان کاملی چون امام خمینی(ره) بشر وارد عهد تاریخی جدیدی شده است که آن را "عصر توبه‌ی بشریت" می‌نامید. عصری که به انقلاب جهانی امام عصر(عج) و ظهور "دولت پایدار حق" منتهی خواهد شد.
aliranjbar بازدید : 30 دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
 

نام مبارک امام پنجم محمد بود . لقب آن حضرت باقر یا باقرالعلوم است ,بدین جهت که : دریاى دانش را شکافت و اسرار علوم را آشکارا ساخت . القاب دیگرى مانند شاکر و صابر و هادى نیز براى آن حضرت ذکر کردهاند که هریک بازگوینده صفتى از صفات آن امام بزرگوار بوده است . کنیه امام ابوجعفر بود . مادرش فاطمه دختر امام حسن مجتبى ( ع )است . بنابراین نسبت آن حضرت از طرف مادر به سبط اکبر حضرت امام حسن ( ع )و از سوى پدر به امام حسین ( ع ) میرسید . پدرش حضرت سیدالساجدین , امام زین العابدین , على بن الحسین ( ع ) است . تولد حضرت باقر ( ع ) در روز جمعه سوم ماه صفر سال 57 هجرى در مدینه جانگداز کربلا همراه پدر و در کنار جدش حضرت سیدالشهداء کودکى بود که به چهارمین بهار زندگیش نزدیک میشد . دوران امامت امام محمد باقر ( ع ) از سال 95 هجرى که سال درگذشت امام زین العابدین ( ع ) است آغاز شد و تا سال 114 ه . یعنى مدت 19 سال و چند ماه ادامه داشته است . در دوره امامت امام محمد باقر ( ع ) و فرزندش امام جعفرصادق ( ع ) مسائلى مانند انقراض امویان و بر سر کار آمدن عباسیان و پیدا شدن مشاجرات سیاسى و ظهور سرداران و مدعیانى مانند ابوسلمه خلال و ابومسلم خراسانى و دیگران مطرح است , ترجمه کتابهاى فلسفى و مجادلات کلامى در این دوره پیش میآید , و عدهاى از مشایخ صوفیه و زاهدان و قلندران وابسته به دستگاه خلافت پیدا میشوند . قاضیها و متکلمانى به دلخواه مقامات رسمى و صاحب قدرتان پدیدمیآیند و فقه و قضاء و عقاید و کلام و اخلاق را - بر طبق مصالح مراکز قدرت خلافت شرح و تفسیر مینماید , و تعلیمات قرآنى - به ویژه مسأ له امامت و ولایت را , که پس از واقعه عاشورا و حماسه کربلا , افکار بسیارى از حق طلبان را به حقانیت آل على ( ع ) متوجه کرده بود , و پرده از چهره زشت ستمکاران اموى ودین به دنیا فروشان برگرفته بود , به انحراف میکشاندند و احادیث نبوى را دربوته فراموشى قرار میدادند . برخى نیز احادیثى به نفع دستگاه حاکم جعل کرده ویا مشغول جعل بودند و یا آنها را به سود ستمکاران غاصب خلافت دگرگون مینمودند . اینها عواملى بود بسیار خطرناک که باید حافظان و نگهبانان دین در برابر آنهابایستند . بدین جهت امام محمد باقر ( ع ) و پس از وى امام جعفر صادق ( ع )از موقعیت مساعد روزگار سیاسى , براى نشر تعلیمات اصیل اسلامى و معارف حقه بهره جستند , و دانشگاه تشیع و علوم اسلامى را پایهریزى نمودند . زیرا این امامان بزرگوار و بعد شاگردانشان وارثان و نگهبانان حقیقى تعلیمات پیامبر( ص ) و ناموس و قانون عدالت بودند , و میبایست به تربیت شاگردانى عالم و عامل و یارانى شایسته و فداکار دست یازند , و فقه آل محمد ( ص ) را جمع و تدوین و تدریس کنند . به همین جهت محضر امام باقر ( ع ) مرکز علماء ودانشمندان و راویان حدیث و خطیبان و شاعران بنام بود . در مکتب تربیتى امام باقر ( ع ) علم و فضیلت به مردم آموخته میشد . ابوجعفر امام محمد باقر ( ع )متولى صدقات حضرت رسول ( ص ) و امیرالمؤمنین ( ع ) و پدر و جد خود بود واین صدقات را بر بنى هاشم و مساکین و نیازمندان تقسیم میکرد , و اداره آنهارا از جهت مالى به عهده داشت . امام باقر ( ع ) داراى خصال ستوده و مؤدب به آداب اسلامى بود . سیرت و صورتش ستوده بود . پیوسته لباس تمیز و نومیپوشید . در کمال وقار و شکوه حرکت میفرمود . از آن حضرت میپرسیدند : جدت لباس کهنه و کم ارزش میپوشید , تو چرا لباس فاخر بر تن میکنى ؟ پاسخ میداد : مقتضاى تقواى جدم و فرماندارى آن روز , که محرومان و فقرا و تهیدستان زیادبودند , چنان بود . من اگر آن لباس بپوشم در این انقلاب افکار , نمیتوانم تعظیم شعائر دین کنم . امام پنجم ( ع ) بسیار گشادهرو و با مؤمنان و دوستان خویش برخورد بود . با همه اصحاب مصافحه میکرد و دیگران را نیز بدین کار تشویق میفرمود . در ضمن سخنانش میفرمود : مصافحه کردن کدورتهاى درونى را از بین میبرد و گناهان دوطرف - همچون برگ درختان در فصل خزان - میریزد . امام باقر ( ع ) در صدقات و بخشش و آداب اسلامى مانند دستگیرى از نیازمندان و تشییع جنازه مؤمنین وعیادت از بیماران و رعایت ادب و آداب و سنن دینى , کمال مواظبت را داشت . میخواست سنتهاى جدش رسول الله ( ص ) را عملا در بین مردم زنده کند و مکارم اخلاقى را به مردم تعلیم نماید . در روزهاى گرم براى رسیدگى به مزارع و نخلستانها بیرون میرفت , و باکارگران و کشاورزان بیل میزد و زمین را براى کشت آماده میساخت . آنچه ازمحصول کشاورزى - که با عرق جبین و کد یمین - به دست میآورد در راه خدا انفاق میفرمود . بامداد که براى اداى نماز به مسجد جدش رسول الله ( ص ) میرفت , پس از گزاردن فریضه , مردم گرداگردش جمع میشدند و از انوار دانش و فضیلت اوبهرهمند میگشتند . مدت بیست سال معاویه در شام و کارگزارانش در مرزهاى دیگر اسلامى درواژگون جلوه دادن حقایق اسلامى - با زور و زر و تزویر و اجیر کردن عالمان خودفروخته - کوشش بسیار کردند . ناچار حضرت سجاد ( ع ) و فرزند ارجمندش امام محمد باقر ( ع ) پس از واقعه جانگداز کربلا و ستمهاى بیسابقه آل ابوسفیان , که مردم به حقانیت اهل بیت عصمت ( ع ) توجه کردند , در اصلاح عقاید مردم به ویژه در مسأ له امامت و رهبرى , که تنها شایسته امام معصوم است , سعى بلیغ کردندو معارف حقه اسلامى را - در جهات مختلف - به مردم تعلیم دادند ; تا کار نشر فقه و احکام اسلام به جایى رسید که فرزند گرامى آن امام , حضرت امام جعفر صادق ( ع ) دانشگاهى با چهار هزار شاگرد پایهگذارى نمود , و احادیث و تعلیمات اسلامى را در اکناف و اطراف جهان آن روز اسلام انتشار داد .

aliranjbar بازدید : 25 شنبه 28 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
 
زندگی نامه حضرت نرجس(س) بُشر بن سلیمان برده فروش که از فرزند زادگان ابو ایّوب انصارى، صحابى شریف پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) ـ یکى از شیعیان امام هادى(علیه السلام)و امام حسن عسکرى(علیه السلام)بوده، و در سامرا نیز همسایه حضرت(علیه السلام)بوده است ـ مى گوید: کافور، غلام امام هادى(علیه السلام)، نزد من آمد و گفت:«مولاى مان امام هادى(علیه السلام) تو را مى خواند.» من نزد حضرت(علیه السلام)شرفیاب شدم، هنگامى که در مقابل ایشان نشستم، فرمود:«اى بشر! تو از فرزندان آن گروهى هستى که پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)را یارى دادند، و این دوستى در شما هیچ گاه از بین نخواهد رفت، و نسل به نسل به شما به ارث مى رسد، و شما همواره مورد وثوق و اطمینان ما اهل بیت(علیهم السلام) هستید. اکنون تو را بر آگاهى از رازى مفتخر مى سازم که به واسطه آن از سایر شیعیان و دوستاران ما برترى و پیشى خواهى گرفت، و آن فرمان من، به توست که کنیزى را خریدارى کنى.» آنگاه نامه اى زیبا و لطیف به خطّ و زبان رومى نگاشت و با انگشتر مبارک خویش مُهر نمود، و بسته زرد رنگى را بیرون آورد که در آن دویست و بیست سکّه طلا بود. سپس فرمود: این نامه را بگیر و به بغداد برو، بامدادان هنگام طلوع آفتاب فلان روز بر روى پل فرات حاضر باش. هنگامى که قایقهاى فروشندگانِ شراب به کنار تو رسیدند و کنیزان را در آنها دیدى، به زودى گروهى از خریداران را مى یابى که نمایندگان اشرافِ بنى عباس هستند، در میان آنها عدّه کمى نیز از جوانان عرب به چشم مى خورد. هنگامى که آنان را دیدى از دور شخصى به نام «عمر بن یزید» برده فروش را زیر نظر داشته باش، او از اوّل روز کنیزى را در معرض فروش نگه مى دارد، کنیز دو قطعه حریر مندرس بر تن دارد که مانع از نگاه و دست درازى تماشاگران است، و خود را در اختیار کسى که بخواهد به او دست بزند قرار نمى دهد. در این حال، صداى ناله او را که به زبان رومى است از پس نقاب نازکى مى شنوى که مى گوید: به فریادم برسید! مى خواهند حرمتم را بشکنند و پرده حجابم را بدرند. در این هنگام، یکى از خریداران حاضر خواهد شد تا با میل و رغبت، به خاطر عفّت او، براى خریدن وى سیصد سکّه طلا بپردازد، ولى آن کنیز به زبان عربى مى گوید: اگر مقام و مُلک سلیمان بن داود را هم داشته باشى من رغبتى به تو ندارم، بیهوده مال خود را تلف نکن. فروشنده خواهد گفت: چاره چیست؟ من ناچارم که تو را بفروشم. آن کنیز خواهد گفت: چرا شتاب مى کنى؟ من باید خریدارى را انتخاب کنم که قلبم به او و وفا و امانت او آرام بگیرد! در آن هنگام به سوى عمر بن یزیدِ برده فروش برو و به او بگو: من نامه سربسته اى دارم که یکى از اشراف آن را به خط و زبان رومى نوشته است، و در او کرامت، وفا، شرافت و سخاى خود را شرح داده است. آن را به او بده تا در آن و نویسنده آن بیندیشد، اگر به او تمایلى یافت و تو راضى شدى من از سوى او وکیل هستم که این کنیز را از تو بخرم. بشر گوید: من تمام اوامر امام هادى(علیه السلام) را اجرا نمودم. هنگامى که آن کنیز نامه را دید و خواند به شدّت گریست وگفت: اى عمر بن یزید! تو را به جان خودت سوگند! مرا به صاحب این نامه بفروش. او پس از سوگندهاى سخت و بسیار، گفت: اگر مرا به او نفروشى خودم را خواهم کشت. من با فروشنده بر سر قیمت گفت و گوى بسیار کردم تا او به همان مبلغى که مولایم به من داده بود راضى شد. پولها را به او دادم و کنیز را در حالى که شاد و خندان بود تحویل گرفتم، و از آنجا به همراه کنیز به خانه کوچکى ـ که در بغداد براى سکونت اختیار کرده بودم ـ بازگشتم. کنیز در مسیر راه آرام و قرار نداشت، همین که به منزل رسیدیم نامه را از گریبان خود بیرون آورد و آن را مى بوسید و روى دیدگان و صورت خود مى نهاد و بر تن خود مى کشید. به او گفتم: عجبا! نامه اى را مى بوسى که صاحبش را نمى شناسى؟ فرمود:«اى بیچاره جاهل که مقام فرزندان پیامبران را نمى شناسى! گوش فرادار و دل به من بسپار، من ملیکه دختر یشوعا ـ پسر قیصر روم ـ هستم، و مادرم از نوادگان - حوارى و جانشین مسیح(علیه السلام) ـ شمعون است. داستانى عجیب دارم که اکنون تو را از آن با خبر مى سازم. جدّم، قیصر مى خواست مرا به برادرزاده خود ـ یعنى پسر عموى پدرم ـ تزویج کند، من سیزده سال بیشتر نداشتم. براى برگزارى این مراسم، سیصدتن از حوارى زادگان مسیح و رهبانان و بزرگان کلیسا، و هفتصد تن از اعیان و اشراف، و چهارهزار نفر از فرماندهان سپاه و سران لشکر و بزرگان گروههاى مختلف و امیران طوایف گوناگون را دعوت نمود، و تختى آراسته به انواع جواهرات، بر روى چهل ستون در بهترین و بالاترین قسمت قصر خویش نصب کرد، و صلیب هاى بسیارى از هر طرف برپا داشتند. هنگامى که داماد را بر تخت نشاند و کشیشان بزرگ مشغول اجراى مراسم شده و انجیل ها را گشودند، ناگهان صلیب ها از جایگاههاى بلند خویش بر زمین فرو ریختند، و پایه هاى تخت لرزیدند، و از محل استقرار خویش جدا شدند، و داماد از بالاى تخت بر زمین افتاد و بیهوش شد. رنگ از رخسار اسقف ها پرید، و بدنشان لرزید. آنگاه اسقف اعظم به جدّم گفت: پادشاها! ما را از این کار معاف کن که این حوادث علامت از بین رفتن دین مسیح و مذهب بر حق آن پادشاه مى باشد. جدّم نیز این حادثه را به فال بد گرفت، در عین حال به اسقفها گفت: ستونهاى تخت و صلیب ها را دوباره در جایگاه هاى خویش نصب کنید، و برادر دیگر این فلک زده بخت برگشته را که مانند جدّش بدبخت است بیاورید تا این دختر را به او تزویج کنیم تا شاید نحوست برادر نخستین را با سعادت برادر دیگر دفع کنیم. وقتى مجدداً خواستند مراسم را برگزار نمایند دوباره رویداد اوّل تکرار شد و مردم متفرّق شدند. جدّم ـ در حالى که بسیار اندوهگین بود ـ برخاست و به حرم سراى خویش رفت، درها بسته و پرده ها افکنده شد. من آن شب در خواب حضرت مسیح(علیه السلام) و شمعون و گروهى از حواریان را دیدم که در قصر جدّم گرد آمده بودند، آنان منبرى از نور که بلنداى آن به آسمان مى رسید در همان جایى که جدّم در آن، تخت بزرگ را نصب کرده بود، نصب نمودند. در این حال، پیامبر اسلام محمّد مصطفى(صلى الله علیه وآله وسلم)، و داماد و جانشین او على مرتضى(علیه السلام) و گروهى از فرزندانش وارد شدند. حضرت مسیح(علیه السلام) به پیشواز ایشان رفتند و با آنها معانقه فرمودند. آنگاه حضرت محمّد(صلى الله علیه وآله وسلم) به ایشان فرمود: اى روح الله! من براى خواستگارى ملیکه از شمعون، براى این پسرم آمده ام. آنگاه با دست به سوى ابا محمّد حسن بن على(علیهما السلام)، پسر صاحب این نامه، اشاره کرد. حضرت مسیح(علیه السلام) به شمعون نگاه کرد و فرمود: شرف و سعادت به تو روى آورده، خاندان خود را به خاندان آل محمّد(علیهم السلام) پیوند ده. عرض کرد: آرى پذیرفتم. آنگاه پیامبراسلام(صلى الله علیه وآله وسلم)بر منبر رفت و مرا به فرزندش تزویج نمود و حضرت مسیح(علیه السلام)و فرزندان پیامبراسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) و حواریان را شاهد گرفت. از خواب بیدار شدم، ترسیدم که این خواب را به پدر و جدّ خویش بازگو کنم. چون ممکن بود مرا بکشند. به همین خاطر، آن را پنهان نمودم و به ایشان آشکار نکردم، و از سوى دیگر مهر و محبّت حسن بن على(علیهما السلام) در دلم جاى گرفت، به خوردن و آشامیدن بى میل شدم آن چنان که به شدّت، ضعیف، لاغر و بیمار گردیدم. براى معالجه ام پزشکى باقى نماند که جدّم از شهرهاى روم به بالینم حاضر نکرده و داروى مرا از او نجسته باشد. آنگاه که از معالجه من مأیوس شد گفت: نور چشمم، عزیزم! آیا در این دنیا آروزیى دارى تا آن را، پیش از مرگت، برآورم؟» گفتم: پدر جان! تمام درهاى امید به روى من بسته شده، اگر کمى از رنج اسیران مسلمان ـ که در زندان تو هستند ـ کم کنى، و آنها را به عنوان صدقه از بند جدا کرده و آزاد نمایى، شاید مسیح(علیه السلام)و مادر او حضرت مریم(علیها السلام)مرا شفا عنایت کنند. چون جدّم خواسته مرا برآورد به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. او نیز در رعایت حال اسیران بیشتر کوشید. پس از چهارده شب، دوباره خوابى دیدم. این بار سروَر زنان جهان فاطمه(علیها السلام)همراه حضرت مریم(علیها السلام) و هزار فرشته به عیادت من آمدند. حضرت مریم(علیها السلام) به من فرمود: ایشان سروَر زنان جهان و مادر شوهر تو ـ حسن بن على(علیه السلام) ـ هستند. من دامنِ مبارک ایشان را گرفته و گریستم، و از این که حسن بن على(علیه السلام)به ملاقات من نیامده است، شکوه کردم. حضرت فاطمه(علیها السلام) فرمود: تا تو مشرک و در دین نصارى هستى، فرزندم به دیدار تو نخواهد آمد. این خواهرم حضرت مریم(علیها السلام) است و از دین تو بى زارى مى جوید. اگر مى خواهى رضاى خدا و مسیح(علیه السلام)و مریم(علیها السلام) را به دست آورى و ابا محمّد حسن بن على(علیهما السلام) به دیدار تو بیاید، باید بگویى: «أشهد أن لا إله إلاّ اللّه، و اَنَّ أبی محمّد رسول اللّه(صلى الله علیه وآله وسلم)» هنگامى که این کلمات را به زبان جارى کردم، مرا در آغوش کشیدند و احساس خوشى به من دست داد. آنگاه فرمود: اکنون منتظر دیدار حسن بن على(علیه السلام) باش، من او را به نزد تو خواهم فرستاد. وقتى که از خواب برخاستم با خیال راحت منتظر دیدار حسن بن على(علیه السلام)شدم. فرداى آن شب امام(علیه السلام) را در خواب دیدم و به او گفتم: جانا! این چه رسم وفادارى است که مرا نخست در آتش عشق خود سوزاندى، آنگاه به درد فراقم دچار نمودى؟! فرمود: علّت تأخیر من به خاطر شرک تو بود، اکنون که مسلمان شده اى هر شب در خواب به دیدار تو خواهم آمد تا وقتى که به صورت آشکار به یکدیگر بپیوندیم.» از آن شب تاکنون هرشب او را به خواب مى دیدم. بشر بن سلیمان گوید: به آن خاتون عرض کردم: چطور شد که در میان اسیران افتادى؟! فرمود: شبى حسن بن على(علیهما السلام) به من فرمود: جدّت فلان روز براى نبرد با مسلمانان، سپاهى روانه خواهد نمود، و در فلان روز نیز گروه دیگرى را به دنبال آنها خواهد فرستاد، تو باید به شکل ناشناس، در شکل و لباس خدمه، همراه گروهى از کنیزان از فلان راه خود را به آنان برسانى. من نیز چنین نمودم، از همان مسیر آمدیم تا به پیشقراولان سپاه اسلام برخورد نمودیم و کار من به اینجا که مى بینى کشید، و کسى از آنها نفهمید که من دختر پادشاه روم هستم. اکنون تو تنها کسى هستى که از راز من آگاهى. سرانجام من اسیر شدم و در سهم غنیمت پیرمردى قرار گرفتم، او نامم را پرسید. من آن را پنهان کردم، و گفتم: نرجس هستم. او گفت: این اسم معمولا اسم کنیزان است. بشر بن سلیمان گوید: دوباره عرض کردم: جاى بسى شگفت است که شما رومى هستید و به زبان عربى تکلّم مى نمایید! فرمود: آرى! جدّم در تربیت من تلاش فراوان مى نمود تا من آداب بزرگان بیاموزم; به همین خاطر زنى را که چندین زبان مى دانست براى تعلیم من معیّن نمود. او هر صبح و شب نزد من مى آمد و من از او زبان عربى مى آموختم تا این که با ممارست فراوان به خوبى آن را آموختم. بشر گوید: او را به سامرا منتقل نمودم، و به خدمت امام هادى(علیه السلام)شرفیاب شدم. حضرت فرمود: ]اى ملیکه![ عزّت اسلام و ذلّت نصرانیّت و شرف محمّد(صلى الله علیه وآله وسلم) و اهل بیت او را چگونه دیدى؟ عرض کرد: اى فرزند رسول خدا! چگونه وصف کنم چیزى را که شما از من بدان داناترید؟ امام(علیه السلام) فرمود: من مى خواهم شایسته مقامت با تو رفتار کنم. بین این دو یکى را انتخاب کن، آیا دوست دارى ده هزار دینار به تو دهم و یا مژده شرافت ابدى را؟ عرض کرد: مژده فرزندى به من بدهید. امام(علیه السلام) فرمود: بشارت مى دهم تو را به فرزندى که شرق و غرب دنیا را تسخیر کند، و زمین را ـ آنگاه که از ظلم و جور انباشته شده باشد ـ پر از عدل و داد نماید. عرض کرد: از چه کسى؟ فرمود: از همان شخصى که پیامبر اسلام محمّد مصطفى(صلى الله علیه وآله وسلم)در فلان شب و فلان ماه و فلان سال، در سرزمین روم تو را به عقد او در آورد. آن شب حضرت مسیح(علیه السلام) و وصى او شمعون، تو را به چه کسى تزویج نمودند؟ عرض کرد: به فرزند شما ابا محمّد حسن بن على(علیه السلام). فرمودند: آیا او را مى شناسى؟ عرض کرد: از آن شبى که به دست سیده زنان، فاطمه زهرا(علیها السلام) مسلمان شدم، شبى نبوده است که او را ملاقات نکرده باشم. آنگاه مولاى مان امام هادى(علیه السلام)فرمود: اى کافور! به خواهرم حکیمه بگو به نزد ما بیاید. هنگامى که آن بانو ـ حکیمه خاتون ـ به خدمت امام(علیه السلام) مشرّف شد، حضرت فرمود: این همان زنى است که گفته بودم. حکیمه خاتون او را مدتى طولانى در آغوش کشید، و از دیدار او بسیار شادمان شد. آنگاه حضرت فرمود: او را به خانه خود ببر و واجبات دین و آداب زندگى را به او بیاموز که او همسر ابامحمّد و مادر قائم آل محمّد ـ عجّل اللّه تعالى فرجه الشریف ـ مى باشد.(
aliranjbar بازدید : 22 شنبه 28 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

کيفيت ولادت
حضرت علی ( ع ) نخستين فرزند خانواده هاشمی  است که پدر و مادر او هر دوفرزند هاشم اند . پدرش ابوطالب فرزند عبدالمطلب فرزند هاشم بن عبدمناف است و مادر او فاطمه دختر اسد فرزند هاشم بن عبدمناف مي باشد . خاندان هاشمی از لحاخ فضائل اخلاقی و صفات عاليه انسانی در قبيله قريش و اين طايفه در طوايف عرب ، زبانزد خاص و عام بوده است . فتوت ، مروت ، شجاعت وبسياری از فضايل ديگر اختصاص به بني هاشم داشته است . يک از اين فضيلتها در مرتبه عالی در وجود مبارک حضرت علی ( ع )
موجود بوده است . فاطمه دختر اسد به هنگام درد زايمان راه مسجدالحرام را در پيش گرفت و خود را به ديوار کعبه نزديک ساخت و چنين گفت : " خداوندا ! به تو و پيامبران و کتابهايی که از طرف تو نازل شده اند و نيز به سخن جدم ابراهيم سازنده اين خانه ايمان راسخ دارم . پرودگارا ! به پاس احترام کسی که اين خانه را ساخت ، و به حق
( 2 ) " کودکی که در رحم من است ، تولد اين کودک را بر من آسان فرما ! لحظه ای نگذشت که ديوار جنوب شرقی کعبه در برابر ديدگان عباس بن عبدالمطلب و يزيد بن تعف شکافته شد . فاطمه وارد کعبه شد ، و ديوار به هم پيوست . فاطمه تا سه روز در شريفترين مکان گيتی مهمان خدا بود . و نوزاد خويش سه روز پس از سيزدهم رجب سي ام عام الفيل فاطمه ( 3 ) را به دنيا آورد . دختر اسد از همان شکاف ديوار که دوباره گشوده شده بود بيرون آمد و گفت : ( 4 )" پيامی از غيب شنيدم که نامش را " علی " بگذار . "

دوران کودکي
حضرت علی ( ع ) تا سه سالگی نزد پدر و مادرش بسر برد و از آنجا که خداوند مي خواست ايشان به کمالات بيشتری نائل آيد ، پيامبر اکرم ( ص ) وی را از بدو تولد تحت تربيت غير مستقيم خود قرار داد . تا آنکه ، خشکسالی  عجيبی در مکه واقع شد . ابوطالب عموی پيامبر ، با چند فرزند با هزينه سنگين زندگی روبرو شد . رسول اکرم ( ص ) با مشورت عموی خود عباس توافق کردند که هر يک از آنان فرزندی از ابوطالب را به نزد خود ببرند تا گشايشی  در کار ابوطالب باشد . عباس ، جعفر را و پيامبر ( ص ) ، ( 5 ) علی ( ع ) را به خانه خود بردند .
به اين طريق حضرت علی ( ع ) به طور کامل در کنار پيامبر قرار گرفت . علی ( ع ) آنچنان با پيامبر ( ص ) همراه بود ، حتی هرگاه پيامبر از شهر ( 6 )خارج مي شد و به کوه و بيابان مي رفت او را نيز همراه خود مي برد .
 

بعثت پيامبر ( ص ) و حضرت علی ( ع )
شکی نيست که سبقت در کارهای خير نوعی امتياز و فضيلت است . و خداونددر آيات بسياری  بندگانش را به انجام آنها ، و سبقت گرفتن بر يکديگر ( 7 )دعوت فرموده است . از فضايل حضرت علی ( ع ) است که او نخستين فرد ايمان آورنده به پيامبر ( ص ) باشند . ابن ابي الحديد در اين باره مي گويد : بدان که در ميان اکابر و بزرگان و متکلمين گروه " معتزله " اختلافی 
نيست که علي بن ابيطالب نخستين فردی است که به اسلام ايمان آورده و پيامبر خدا را تاييد کرده است .

حضرت علی ( ع ) نخستين ياور پيامبر ( ص )
پس از وحی خدا و برگزيده شدن حضرت محمد ( ص ) به پيامبری و سه سال دعوت مخفيانه ، سرانجام پيک وحی فرا رسيد و فرمان دعوت همگانی داده شد . در اين ميان تنها حضرتعلی ( ع ) مجری طرحهای پيامبر ( ص ) در دعوت الهيش و تنها همراه و دلسوز آن حضرت در ضيافتی بود که وی برای آشناکردن خويشاوندانش با اسلام و دعوتشان به دين خدا ترتيب داد . در همين ضيافت پيامبر ( ص ) از حاضران سؤوال کرد : چه کسی از شما مرا در اين راه کمک مي کند تا برادر و وصی و نماينده من در ميان شما باشد ؟ فقط علی ( ع ) پاسخ داد : ای پيامبر خدا ! من تو را در اين راه ياری مي کنم پيامبر ( ص ) بعد از سه بار تکرار سؤوال و شنيدن همان جواب فرمود : ای خويشاوندان و بستگان من ، بدانيد که علی ( ع ) برادر و وصی و خليفه پس از من در ميان شماست . از افتخارات ديگر حضرت علی ( ع ) اين است که با شجاعت کامل برای خنثی 
کردن توطئه مشرکان مبنی بر قتل رسول خدا ( ص ) در بستر ايشان خوابيد و زمينه هجرت پيامبر ( ص ) را آماده ساخت .


حضرت علی ( ع ) بعد از هجرت
بعد از هجرت حضرت علی ( ع ) و پيامبر ( ص ) به مدينه دو نمونه ازفضايل علی ( ع ) را بيان مي نمائيم :
1 - جانبازی و فداکاری در ميدان جهاد : حضور وی در 26 غزوه از 27غزوه پيامبر ( ص ) و شرکت در سريه های مختلف از افتخارات و فضايل آن حضرت است .
2 - ضبط و کتابت وحی ( قرآن ) کتابت وحی و تنظيم بسياری  از اسناد تاريخی و سياسی و نوشتن نامه های تبليغی  و دعوتی  از کارهای حساس و پرارج امام ( ع ) بود . ايشان آيات قرآن چه مکی و چه مدنی ، را ضبط مي کرد . به همين علت است که وی را از کاتبان وحی 
و حافظان قرآن به شمار مي آورند . در اين دوران بود که پيامبر ( ص ) فرمان اخوت و برادری مسلمانان را صادر فرمود و با حضرت علی  ( ع ) پيمان برادری و اخوت بست و به حضرت علی ( ع ) فرمود :
" تو برادر من در اين جهان و سرای ديگر هستی . به خدايی که مرا به حق برانگيخته است ...
تو را به برادری خود انتخاب مي کنم ، اخوتی که دامنه آن هر دو جهان ( 8 )را فرا گيرد . "

aliranjbar بازدید : 25 شنبه 28 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

زندگینامه سید جمال الدین اسد آبادی

تولد و تبار

در شهر اسدآباد همدان در محله با سابقه(امامزاده احمد) مردمانی نجیب از سادات حسینی زندگی می گذرانند و پاک مردی از تبار پیامبر(ص) راهبری آنان را بر عهده دارد. سید صفدر عالمی پرهیزگار و دانشمندی پارساست که ساکنان کوچه سیدان، سالاری آن بزرگوار را پذیرفته و دل به فرمانش سپرده اند.(1) وی از نوادگان امام سجاد (ع) است و خاندانش از سال 673 ق در محله(سیدان) اسد آباد همدان جای گرفته اند. اغلب آنان از اهل علم و مقتدای مردم و قاضی دیار خود بودند و از میان شان خوشنویسان معروفی چون(میرزکی) برادر سید صفدر برخاسته اند. این دودمان در میان مردم اسدآباد به طایفه شیخ الاسلامی معروف بوده و هستند. مردم اسد آباد برای سید صفدر و نیاکان وی احترام خاصی قائل بودند بخصوص این که سلسله کرامات و سجایای برجسته ای داشته اند.(2) سید صفدر و همسرش(سکینه بیگم) از یک ریشه و اصل بودند. نیای بزرگوار آن دو(میر اصیل الدین) فرزند(میر زین الدین حسینی) دو پسربه نام های(میر رضی الدین) و(میر شرف الدین) داشت که سکینه بیگم دختر میر شرف الدین بود. او زنی باسواد و آشنا به قرآن بود که هم چون شوی خویش از تربیت خانوادگی و نجابت ذاتی برخوردار گشته، پیوسته در رونق کانون گرم زندگی می کوشید. آری، سید جمال الدین در ماه شعبان 1254 ق.(آبان 1217 ش) در چنین فضای پاک معنوی پا به عرصه وجود نهاد.(3)
نبوغ ذاتی، هوش سرشار و فراست قوی سید جمال وی را از همان دوران کودکی در پی تجزیه و تحلیل محتوای داستان ها به آفاقی دیگر سوق می داد از همان ایام کودکی به فکر چاره و علاج دردها و رنج ها می پرداخت. سید جمال الدین با این که کودک بود بازی هایش بزرگ منشانه می نمود و در رفتار، گفتار و کردارش آثار بزرگی و کمال هویدا بود(4)

تحصیلات

سید از پنج سالگی در نزد پدر و مادر آموزش قرآن را آغاز کرد و مقدمات عربی را طی سال های اول تحصیل بخوبی فرا گرفت. در همین ایام به موجب اختلافات موجود میان قبایل آن دیار و هم چنین تنگ نظری بعضی و نیز در پی وسعت بخشیدن به دانسته های خود، زادگاه خویش را ترک می گوید و در سال( 1264 ق) به همراه پدرش(سید صفدر) وارد شهر قزوین می شود و چهار سال در آن جا ماندگار می گردد.(5) وی با پشتکار و جدیت در حوز علمیه این شهر به درس و بحث پرداخت و علوم و فنون مختلف را با اشتیاق یاد گرفت و در ادبیات عرب، منطق، فقه و اصول سر آمد هم درسان خود شد. با بهره جویی از سرعت انتقال و توان استنتاج خارق العاده با خواندن یک کتاب در رشته ای از علوم، سایر کتب همان رشته را خود می خواند یا به دیگران درس می داد. او احساس ‍ خستگی در تحصیل را با تفکر در آفاق و انفس می گذراند و بیهوده اوقاتش ‍ را از دست نمی داد. روزی پدر برای سرکشی به فرزند به قزوین می رود. در آن موقع شمال ایران در چنگال(وبا) گرفتار آمده سیدصفدر می گوید: دیدم پسرم مشغول مشاهده قلب و اعضا و جوارح مردگانی است که به مرض وبا درگذشته اند. به او گفتم: مردم همه از وبا می گریزند، تو چگونه خود را به مردگان مشغول می داری؟ جواب داد: می خواهم بدانم که این مرض در اعضا و جوارح انسان چه تاثیر دارد!(6)

ورود به تهران

سید جمال الدین در سال(1266 ق) در معیت پدر وارد تهران شد. در این هنگام امیرکبیر در سمت صدارت عظمی هم چنان قدرت را در دست داشت. سید جمال در آغاز ورود به این شهر، پس از استراحتی کوتاه، اقدام به شناسایی پایتخت و اوضاع و احوال حکومتی آن می کند و آن گاه سراغ بزرگ ترین مجتهد وقت(آقا سید محمد صادق طباطبایی همدانی) را می گیرد و در پای درسش می نشیند، تا ضمن افزودن به معلومات خود، محیط درس و دایره نفوذ حکم آن سرور را از نزدیک ببیند. او بی درنگ مباحثه علمی را با استاد آغاز می کند به طوری که آقا سید محمد صادق را خیلی زود شیفته خود می گرداند و استاد نیز وقتی از فضل و کمال سید آگاه می شود برای اولین بار عمامه بر سر شاگردش می گذارد.(7) نبوغ علمی و فضل و کمال سید بسرعت فضای شهر تهران را فرا می گیرد و بیشتر علما، فیض حضورش را غنیمت شمرده، به خدمتش می رسند. آنان سپس چند روزی هم به دعوت حاج میرزا محمود طباطبایی، در منزل وی پذیرایی می شوند و هم چنان علما و طلاب به دیدارشان می شتابند.(8)

هجرت به نجف

سید صفدر در مدت اقامت خود در تهران، به اسرار پیچیده ای که در روح و روان فرزند دلبندش نهفته بود، بیش از پیشپی برد. او جوان خو د را در برخورد با عالمان بزرگ و مجتهدان بلند پایه، همانند دانشمندی زبردست و مطلع از رموز علوم یافت که زبانی گویا و سخنی نافذ داشت. بر این اساس ‍ مصمم شد وی را به مرکز حوزه علوم و معارف اسلامی(نجف اشرف) ببرد و به دریای پر تلاطم علم شیخ انصاری(استاد بزرگوار خود او) وصل سازد. سید در سال(1266.ق) همراه پدر به قصد نجف اشرف از تهران حرکت می کند و بعد از سه ماه توقف در بروجرد و مباحثه علمی با عالمان آن شهر، به عتبات علیات مشرف شده، به خدمت شیخ مرتضی انصاری می رسد. وی چهار سال در خدمت آن عالم فرزانه مشغول تحصیل علوم اسلامی می شود و در علوم تفسیری، حدیث، فقه، اصول، کلام، منطق، فلسفه، ریاضی، طب، تشریح، هیئت و نجوم به تحقیق می پردازد و در تمام این مدت مخارج سیدجمال الدین را شیخ انصاری به عهده می گیرد و در نهایت درجات علمی او را تصدیق و به فتوا دادن در امور شرعی اجازه اش فرماید. این در حالی بود که آوازه فراست و نبوغ سید جمال، عالمان نجف، کربلا و سامرا را به حیرت وا داشته بود، تا این که مورد حسد و کینه برخی نا اهلان قرار گرفت و به توصیه استاد بزرگش، در سال(1270.ق) روانه شهربمبئی در هندوستان شد.(9)

سید در هند و افغان

وی در 16 سالگی به همراهی یکی از علمای مورد وثوق، از راه آبی(بوشهر - بمبئی) وارد شهر بمبئی شد ولی از آن جایی که بمبئی بیشتر یک بندر تجاری بود تا یک شهر علمی، نتوانست به روح پر خروش سید آرامش لازم دهد، از این رو پس از مدتی به اطرف ایالات مرکزی هند حرکت کرد و خود را به مرزهای شرقی هند(کلکته) رسانید. وی در مدت دو سال اقامت در آن جا و ضمن ملاقات با عالمان و روشنفکران و مشاهده زندگی مردم بخوبی دریافت که هندوستان یکسره در اختیار دولت انگلیس است و کشور بریتانیا گر چه به اندازه یک ایالت هندوستان نیست و جمعیتش در مقایسه با جمعیت هندوستان ناچیز به شمار می رود توانسته است به آسانی این کشور پهناور را زیر سلطه در آورد و تمامی منابع ملی و محصولات با ارزش و حتی جان و مال و ناموس آن ها را به غارت ببرد. از این زمان بود که فعالیت های سیاسی و اصلاحی سید جمال الدین آغاز شد. او در ضمن شناسایی استعدادهای دشمن استعمارگر و بررسی جنبه های قوت و رمز موفقیت شان، به تجزیه و تحلیل علل و منشاء ضعف و انحطاط مسلمین بر آمد و در پی یافتن راه حل های اساسی، شب و روز تلاش کرد. در این موقع افغانستان به تازگی از ایران جدا شده و به پشتیبانی انگلیسی ها بر ضد حکومت ایران شوریده و به حکومت نیمه مستقلی رسیده بود. بنابراین سید تصمیم گرفت به افغانستان برود و مردم آن کشور را بیدار کند و آنان را از حیله بریتانیا آگاه سازد. او درسال 3 - 1272 ق(1234.ش) به قصد مکه و زیارت خانه خدا از هندوستان خارج شد. سپس تا اواخر(1275.ق) از مکه مسیر مدینه، اردن، دمشق، حمص، حلب، موصل، بغداد و نجف را طی کرد و اوضاع تمامی شهرهای مهم اسلامی را بررسی نمود و در نهایت خود را به وطن اصلی(اسد آباد همدان) رساند. اما با اوضاع نابسامانی که در تهران با آن ها روبرو شد نتوانست در ایران توقف کند و از همین رو از راه خراسان عازم(هرات و کابل) گردید. سید بعد از ورود به افغانستان، حدود پنج یا شش سال در آن کشور اقامت کرد و فعالیت های اصلاحی چشمگیری را به انجام رساند و رهبران سیاسی و مردم افغانستان را از نقشه های پشت پرده استعمار پیر، انگلیس آگاه ساخت که نمونه ای از آن ها چنین است:
1.تالیف و نشر کتاب(تتمه البیان فی تاریخ الافغان).
2.انتشار روزنامه(شمس النهار).
3.اصلاح اموری از قبیل تشکیل کابینه وزراء، تنظیم سپاه، ایجاد مکتب های لشکری و کشوری برای جوانان، توجه دادن مردم به زبان ملی، تاسیس ‍ بیمارستان، مرکز دامپزشکی، پستخانه و کاروانسراها. با گسترش دامنه فعالیت های فرهنگی - سیاسی سید، چون دشمن خود را در آستانه نابودی دید با دسیسه های وسیع عرصه را بر وی تنگ کرد. از این رو سید به ناچار عازم هندوستان شد ولی به محض ورود دانست که دشمن پیشدستی کرده و در کمین او نشسته است. با این حال او شجاعانه وارد میدان نبرد شد و با سخنرانی های آتشین به روشنگری مردم هندوستان پرداخت و این چنین آنان را بر ضد استعمار پیر تشویق کرد: (هر گاه شما صدها میلیون پشه شوید و زمزمه در گوش بریتانیا نمایید... و هر گاه شما صدها میلیون از هند با هم باشید یا خداوند شمارا مسخ کرده و لاک پشت شوید و در جزیره بریتانیا فرو روید، آزاد مردانی در هندخواهید شد.)(10) دولت انگلیس بیش از این نتوانست تماشاگر این صحنه ها باشد و در حالی که خود در ابتدای ورود سیدجمال الدین، مدت اقامت او را دو ماه تعیین کرده بود، هنوز یک ماه نشده دستور اخراج وی از هند را صادر کرد. این بود که سید تصمیم گرفت هندوستان را به سوی کشور مصر ترک گوید.

aliranjbar بازدید : 22 شنبه 28 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

فقیه مجاهد و عالم پرهیزگار آیه الله سیدحسن مدرس یکى از چهره هاى درخشان تاریخ تشیع بشمار مى رود که زندگى و اخلاق و رفتار و نیز جهت گیرى هاى سیاسى و اجتماعى وىبراى مشتاقان حق و حقیقت نمونه خوبى است . او موقعیت خود را سراسر در راه اعتلاى اسلام نثار نمود و در جهت نشر حقایق اسلامى و دفاع از معارف تشیع مردانه استوار ماند.

همان گونه بود که مى گفت و همانطور گفت که مى بود. سرانجام به موجب آنکه با عزمى راسخ چون کوهى استوار در مقابل ستمگران عصر به مقابله برخاست و سلطه گرى استعمارگران را افشا نمود جنایتکاران وى را به ربذه خواف تبعید نمودند و در کنج عزلت و غریبى این عالم عامل و فقیه مجاهد را به شهادت رسانیدند.

این نوشتار اشاره اى کوتاه به زندگى ابرمردى است که بیرق مبارزه را تنها در تنگنا به دوش کشید و شجاعت تحسین برانگیزش چشم بداندیشان و زمامداران خودسر را خیره ساخت و بیگانگان را به تحیر واداشت . اگر ما به ذکر نامش می پردازیم و خاطره اش را ارج مى نهیم بدان علت است که وى پارسایى پایدار و بزرگوارى ثابت قدم بود که لحظه اى با استبداد و استعمار سازش نکرد و در تمامى مدت عمرش ساده زیستى ، تواضع ، قناعت و به دور بودن از هرگونه رفاه طلبى را شیوه زندگى خویش ساخت و از طریق عبادت و دعا و راز و نیاز با خدا، کمالات معنوى را کسب کرد.

 ولادت و تحصیلات

شهید سیدحسن مدرس بر حسب اسناد تاریخى و نسب نامه اى که حضرت آیه الله العظمى مرعشى نجفى (ره ) تنظیم نموده از سادات طباطبایى زواره است که نسبش پس از سى و یک پشت به حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام مى رسد. یکى از طوایفى که مدرس گل سرسبد آن به شمار مى رود طایفه میرعابدین است این گروه از سادات در دهکده ییلاقى ((سرابه )) اقامت داشتند. سید اسماعیل طباطبائى (پدر شهید مدرس ) که از این طایفه محسوب مى گشت و در روستاى مزبور به تبلیغات دینى و انجام امور شرعى مردم مشغول بود، براى آنکه ارتباط طایفه میرعابدین را با بستگان زواره اى قطع نکند تصمیم گرفت از طریق ازدواج پیوند خویشاوندى را تجدید و تقویت کرده ، سنت حسنه صله ارحام را احیا کند. بدین علت نامبرده دختر سیدکاظم سالار را که خدیجه نام داشت و از سادات طباطبایى زواره بود به عقد ازدواج خویش درآورد. ثمره این پیوند با میمنت فرزندى بود که به سال 1278 ق . چون چشمه اى پاک در کویر زواره جوشید. پدر وى را حسن نامید. همان کسى که مردمان بعدها از چشمه وجودش جرعه هایى نوشیدند. پدرش غالبا در ((سرابه )) به امور شرعى و فقهى مردم مشغول بود ولى مادر و فرزند در زواره نزد بستگان خویش بسر مى بردند تا آنکه حادثه اى (1) موجب شد که پدر فرزندش را که شش بهار را گذرانده بود در سال 1293 به قمشه نزد جدش میرعبدالباقى ببرد و محله فضل آباد این شهر را به عنوان محل سکونت خویش برگزیند. این در حالى بود که میرعبدالباقى قبلا از زواره به قمشه مهاجرت کرده و در این شهر به فعالیتهاى علمى و تبلیغى مشغول بود.(2) سیدعبدالباقى بیشترین نقش را در تعلیم سیدحسن ایفا نمود و او را در مسیر علم و تقوا هدایت کرد و به هنگام مرگ در ضمن وصیت نامه اى سیدحسن را بر ادامه تحصیل علوم دینى تشویق و سفارش نمود زمانى که سیدعبدالباقى دارفانى را وداع گفت مدرس چهارده ساله بود.(3) وى در سال 1298ق . به منظور ادامه تحصیل علوم دینى رهسپار اصفهان گردید و به مدت 13 سال در حوزه علمیه این شهر محضر بیش از سى استاد را درک کرد.(4) ابتدا به خواندن جامع المقدمات در علم صرف و نحو مشغول گشت و مقدمات ادبیات عرب و منطق و بیان را نزد اساتیدى چون میرزا عبدالعلى هرندى آموخت . در محضر آخوند ملامحمد کاشى کتاب شرح لمعه در فقه و پس از آن قوانین و فصول را در علم اصول تحصیل نمود. یکى از اساتیدى که دانش حکمت و عرفان و فلسفه را به مدرس آموخت حکیم نامدار میرزا جهانگیرخان قشقایى است .(5) مدرس در طول این مدت در حضور آیات عظام سیدمحمد باقر درچه اى و شیخ مرتضى ریزى و دیگر اساتید در فقه و اصول به درجه اجتهاد رسید و در اصول آنچنان مهارتى یافت که توانست تقریرات مرحوم ریزى را که حاوى ده هزار سطر بود، بنگارد. شهید مدرس چکیده زندگینامه تحصیلى خود را در حوزه علمیه اصفهان در مقدمه شرح رسائل که به زبان عربى نگاشته ، آورده است . وى پس از اتمام تحصیلات در اصفهان در شعبان 1311 ق . وارد نجف اشرف شد و پس از زیارت بارگاه مقدس نخستین فروغ امامت و تشرف به حضور آیه الله میرزاى شیرازى در مدرسه منسوب به صدر سکونت اختیار نمود و باعارف نامدار حاج آقا شیخ حسینعلى اصفهانى هم حجره گردید. مدرس در این شهر از جلسه درس آیات عظام سیدمحمد فشارکى و شریعت اصفهانى بهره برد و با سید ابوالحسن اصفهانى ، سیدمحمد صادق طباطبائى و شیخ عبدالکریم حائرى ، سید هبه الدین شهرستانى و سیدمصطفى کاشانى ارتباط داشت و مباحثه هاى دروس خارج را با آیه الله حاج سید ابوالحسن و آیه الله حاج سیدعلى کازرونى انجام مى داد. مدرس به هنگام اقامت در نجف روزهاى پنجشنبه و جمعه هر هفته به کار مى پرداخت و درآمد آن را در پنج روز دیگر صرف زندگى خود مى نمود. پس از هفت سال اقامت در نجف و تاءیید مقام اجتهاد او از سوى علماى این شهر به سال 1318ق . (در چهل سالگى ) از راه ناصریه به اهواز و منطقه چهارمحال و بختیارى راهى اصفهان گردید.

 دوران تدریس

مدرس پس از بازگشت از نجف و اقامت کوتاه در قمشه خصوصا روستاى اسفه و دیدار با فامیل و بستگان ، قمشه را به قصد اقامت در اصفهان ترک و در این شهر اقامت نمود. وى صبحها در مدرسه جده کوچک (مدرسه شهید مدرس ) درس فقه و اصول و عصرها در مدرسه جده بزرگ درس منطق و شرح منظومه مى گفت و در روزهاى پنجشنبه طلاب را با چشمه هاى زلال حکمت نهج البلاغه آشنا مى نمود. تسلط وى به هنگام تدریس در حدى بود که از این زمان به ((مدرس )) مشهور گشت . وى همراه با تدریس با حربه منطق و استدلال با عوامل ظلم و اجحاف به مردم به ستیز برخاست و با اعمال و رفتار زورمداران مخالفت کرد.
زمانى پس از شکست کامل قواى دولت در درگیرى با نیروهاى مردمى ، اداره امور شهر اصفهان به انجمن ولایتى سپرده شد. صمصام السلطنه که به عنوان فرمانده نیروهاى مسلح عشایر بختیارى نقش مهمى در ماجراى مشروطیت داشت در راءس حکومت اصفهان قرار گرفت و در بدو امر مخارج قوا و خساراتى را که در جنگ با استبداد قاجاریه به ایشان وارد آورده بود به عنوان غرامت از مردم اصفهان آنهم با ضربات شلاق طلب نمود. مدرس که در جلسه انجمن ولایتى اصفهان حضور داشت و نیابت ریاست آن را عهده دار بود با شنیدن این خبر بشدت ناراحت شد و گفت حاکم چنین حقى را ندارد و اگر شلاق زدن حد شرعى است پس در صلاحیت مجتهد مى باشد و آنها (حاکمان قاجار) دیروز به نام استبداد و اینها امروز به نام مشروطه مردم را کتک مى زنند.(6) صمصام السلطنه با مشاهده این وضع دستور توقیف و تبعید مدرس مبارز را صادر کرد اما وقتى ماجراى تبعید این فقیه به گوش مردم اصفهان رسید کسب و کار خود را تعطیل و به دنبال مدرس حرکت کردند. این وضع کارگزاران صمصام را بشدت نگران کرد و خشم مردم ، حاکم اصفهان را ناگزیر به تسلیم نمود و با اجبار و از روى ناچارى در اخذ مالیات و دیگر رفتارهاى خود تجدید نظر کرد و مدرس هم در میان فریادهاى پرخروش مردم که مى گفتند ((زنده باد مدرس ))، به اصفهان بازگشت . مدرس در ایام تدریس به وضع طلاب و مدارس علمیه و موقوفات آنها رسیدگى مى کرد و متولیان را تحت فشار قرار مى داد تا درآمد موقوفات را به مصرف طلاب برسانند. تسلیم ناپذیرى او در مقابل کارهاى خلاف و امور غیرمنطقى بر گروهى سودجو و فرصت طلب ناگوار آمد و تصمیم به ترور او گرفتند. اما با شجاعت مدرس و رفتار شگفت انگیز او این ترور نافرجام ماند و افراد مذکور در اجراى نقش مکارانه خود ناکام ماندند.(7) آیه الله شهید سیدحسن مدرس در سنین جوانى به مقام رفیع اجتهاد رسید و از لحاظ علمى و فقهى مجتهدى جامع الشرائط، صاحب فتوا و شایسته تقلید بود و هر چند حاضر به چاپ رساله عملیه خود نشد، در فقه و اصول و سایر علوم دینى آثارى مفصل و عمیق از خود به یادگار نهاد و آیه الله العظمى مرعشى نجفى (ره ) تاءلیفات فقهى او را ستوده و افزوده است که : از مدرس اجازه نقل حدیث داشته است .(8) آیه الله حاج سید محمد رضا بهاءالدینى در مصاحبه اى اظهار داشته است مرحوم مدرس یک رجل علمى و دینى و سیاسى بود و این گونه فردى مهم تر از رجل علمى و دینى است زیرا این مظهر ولایت است که اگر ولایت و سیاست مسلمین نباشد دیگر فروع اسلامى تحقق کامل نمى یابد.(9) مدرس با ورود به تهران در اولین فرصت درس خود را در ایوان زیر ساعت در مدرسه سپهسالار (شهید مطهرى کنونى ) آغاز نمود و تاءکید کرد که کار اصلى من تدریس است و سیاست کار دوم من است .(10) وى در 27 تیرماه 1304 ش . که عهده دار تولیت این مدرسه گشت براى اینکه طلاب علوم دینى از اوقات خود استفاده بیشترى نموده ، و با جدیت افزونترى به کار درس و مباحثه بپردازند براى اولین بار طرح امتحان طلاب را به مرحله اجرا درآورد و به منظور حسن اداره این مدرسه ، نظام نامه اى تدوین کرد و امور تحصیلى طلاب را مورد رسیدگى قرار داد و براى احیا و آبادانى روستاها و مغازه هاى موقوفه مدرسه زحمات زیادى را تحمل کرد. عصرهاى پنجشنبه اغلب در گرماى شدید تابستان به روستاهاى اطراف ورامین رفته و خود قناتهاى روستاهاى این منطقه را مورد بازدید قرار مى داد و گاه به داخل چاهها مى رفت و در تعمیر آنها همکارى مى کرد و از اینکه با چرخ از چاه گل بکشد هیچ ابایى نداشت .(11) در این مدرسه شخصیتهایى چون آیه الله حاج میرزاابوالحسن شعرانى ، آیه الله سیدمرتضى پسندیده (برادر بزرگتر حضرت امام )، شیخ محمدعلى لواسانى و ... تربیت شدند.(12)

در عرصه پژوهش

مدرس در اصفهان و در سنین جوانى کتابى تحقیقى در فقه و اصول نگاشت که مقام فقهى او را به ثبوت مى رساند. از آن شهید رساله اى در فقه استدلالى به جاى مانده که اگر صاحبان فن و اهل نظر آن را بررسى کنند تصدیق مى نمایند که در صورت تکمیل ، این کتاب هم تراز کتاب مکاسب شیخ انصارى است .(13)
مدرس اولین کسى بود که تدریس نهج البلاغه را در حوزه هاى علمیه رسمى کرد و نخستین مجتهدى بود که این کتاب را جزو متون درسى طلاب قرار داد. شخصیتى چون حاج میرزا آقاعلى شیرازى ـ استاد شهید مطهرى ـ و آیه الله العظمى بروجردى نهج البلاغه را نزد شهید مدرس آموختند. از کارهاى مهم و درخور توجه این فقیه فرزانه تدوین تفسیرى جامع براى قرآن بود که علاوه بر جمع آورى تفاسیر خطى و چاپى عده اى از دانشمندان را براى نیل بدین مقصود به همکارى دعوت نمود و در صورتى که این طرح تفصیلى جامع به اجرا در مى آمد روشى بسیار عالى و سبکى تازه و عمیق بود. مدرس مدتها فلسفه تدریس مى کرد و در عرفان مهارت داشت و در زندان خواف براى عده اى از ماءموران قلعه اى که در آن به سر مى برد مثنوى را تفسیر مى کرد.(14)

آثار قلمى مدرس به شرح زیر است :

1.   تعلیقه بر کفایه الاصول آخوند خراسانى .

2.    رسائل الفقهیه که به کوشش استاد ابوالفضل شکورى بتازگى انتشار یافته است .

3.   رساله اى در ترتب (در علم اصول فقه ).

4.   رساله اى در شرط متاءخر (در اصول ).

5.   رساله اى در عقود و ایقاعات .

6.    رساله اى در لزوم و عدم لزوم قبض در موقوفه .

7.   کتاب حجیه الظن (در اصول ).

8.   شرح رسائل شیخ مرتضى انصارى .

9.    حاشیه بر کتاب النکاح مرحوم آیه الله شیخ محمد رضا نجفى مسجدشاهى .

10.دوره تقریرات اصول میرزاى شیرازى .

11.رساله اى در شرط امام و ماءموم .

12.کتابى در باب استصحاب (در علم اصول ).

13.کتاب احوال الظن فى اصول الدین .

14.شرح روان بر نهج البلاغه .

15.اصول تشکیلات عدلیه با (همکارى دیگران ).

16.زندگینامه ((خودنوشت )) که براى روزنامه اطلاعات فرستاده است .

مدرس دیانت در عرصه سیاست

در اصل دوم متمم قانون اساسى ایران پیش بینى شده بود که قوانین مصوبه مجلس شوراى ملى باید زیر نظر هیاءتى از علما و مجتهدان طراز اول باشد. به موجب این اصل در هر بار باید حداقل پنج نفر از مجتهدان در مجلس حضور داشته و بر قوانین مجلس ناظر باشند و مفاد آن از نظر شرعى به تاءیید و امضاى آنها برسد. در دوره دوم مجلس از سوى فقها و مراجع تقلید شهید مدرس به عنوان مجتهد طراز اول برگزیده شد تا به همراه چهار نفر از مجتهدان دیگر به مجلس رفته ، بر قوانین مصوب آن نظارت داشته باشد. شهید مدرس پس از 194 جلسه که از مجلس دوم گذشت در تاریخ 28 ذیحجه 1328 ق . در مجلس حضور یافت ولى از جلسه دویستم به ایراد نطق پرداخت .وقتى که مدرس قدم به ساحت مجلس گذاشت بعضى فکر مى کردند او یک روحانى معمولى است و باور نمى کردند که این سید لاغر اندام با عصاى چوبى و لباس کرباس بزودى تمام امور را به دست گرفته ، در بحث و استدلال کسى حریفش نمى شود. موقعیت حساس ایران و بى کفایتى زمامداران و نفوذ کامل بیگانگان شرایطى را بر ایران تحمیل ساخت که با استقامت و پایدارى شهید مدرس برخى از این شرایط تحمیلى خنثى گردید. یکى از این موارد اولتیماتوم ننگین دولت روس به هم دستى دولت انگلیس بود ذیحجه 1329 که طى آن خواهان اخراج مستر شوستر (که مشغول رسیدگى به امور مالى ایران بود) گردید.(15) شهید محمد خیابانى و شهید مدرس به مخالفت با این اولتیماتوم پرداختند. بر اثر این مخالفت و نیز تظاهرات مردم به تبعیت از روحانیون ، در مجلس موفق نشد براى جواب دادن به دولت روس تصمیمى اتخاذ کند.(16) در گیر و دار جنگ خانمانسوز جهانى اول که هنوز از عمر مجلس سوم یک سال نگذشته بود نخست وزیر وقت و مستوفى الممالک به طور رسمى ایران را در این جنگ به عنوان دولت بیطرف اعلام کرد. ولى روس و انگلیس بیطرفى ایران را نادیده انگاشته ، مرکز حکومت ایران از سوى بیگانگان مورد تهاجم قرار گرفت به همین سبب گروهى از نمایندگان به منظور مخالفت با این حرکت و ضدیت با قواى متجاوز، مهاجرت را آغاز کردند که در حقیقت یک قیام عمومى و همه جانبه بود که رفته رفته افرادى از همه طبقات بدان پیوستند و شخصیتهاى سرشناسى چون مدرس ، حاج سیدنورالدین عراقى و حاج آقا نورالله اصفهانى در بین آنها دیده مى شدند. در شهر قم مهاجران کمیته دفاع ملى تشکیل دادند که در مصاف با روسها ناگزیر به عقب نشینى شده ، بسوى غرب کشور رفتند و در این نواحى دولت موقتى تشکیل دادند که وزارت عدلیه و اوقاف آن را شهید مدرس عهده دار بود. در این برنامه گروهى به تحریکات انگلیس و روس قصد ترور مدرس و رئیس دولت یعنى نظام السلطنه مافى را داشتند که توطئه آنان کشف و خنثى گردید.(17) شهید مدرس به همراه عده دیگرى از رجال نامى عازم قلمرو عثمانى شد و در نهایت ساده زیستى به محض ورود به استانبول در مدرسه ایرانیان این شهر به تدریس علوم دینى پرداخت ولى پس از مدتى سلطان محمد پنجم پادشاه عثمانى از وىدعوت کرد که براى ملاقات ومذاکره در قصر او حضور یابد. مدرس در این ملاقات با استقامت و شجاعت و اعتماد به نفس شگفت انگیزى سخن گفت و از دولت عثمانى خواست تا از الحاق قسمتى از خاک آذربایجان به کشورش جلوگیرى به عمل آورد.(18) وى در ملاقات با دیگر شخصیتهاى این کشور از وحدت مسلمین و زمینه هاى اقتدار مسلمانان و پیشرفت اسلام سخن گفت .(19)

تعداد صفحات : 12

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 61
  • کل نظرات : 22
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 13
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 28
  • باردید دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 91
  • بازدید ماه : 208
  • بازدید سال : 596
  • بازدید کلی : 12,079